«شنيده ام اين روزها تعداد بچه ها و جوانانی که سرچهارراه ها فال حافظ ، گل يا دستمال کاغذی می فروشند، خيلی بيشتر شده است. يادم هست بچههای کار که میخواستند چيزی به ما بفروشند، به من میگفتی بیتفاوت از کنارشان رد نشويم، هرکدام از اينها میتوانستند اميرمهدی ما باشند.»
خبرنگاران سبز/ حقوق بشر:
۲۸ مرداد تا ۱۳ سال پيش برای من تنها در اين چند جمله خلاصه می شد :آمريکايی ها آرزوهای ما را بر باد دادند و دمکرات ترين دولت تاريخ ايران را سرنگون کردند.شعبان بی مخ خيلی ها را از کوچه پس کوچه های تهران دورخود جمع کرد و با فريادهای جاويدشاه و با کمک نيروهای خارجی و نظامی داخلی کودتا پيروز و مصدق سرنگون شد.
اما از هفدهم بهمن ماه ۱۳۷۶ که تو را در پاگردپله های روزنامه همشهری ديدم چيزهای ديگری هم به خاطرات من از ۲۸ مرداد اضافه شد.
تو از اينکه در چنين روزی متولد شده ای که ياد آور طعم تلخ ناکامی و شکست يک ملت است ،احساس خوبی نداری شايد دلت می خواست در روز ديگری متولد می شدی .
اما عزيزم!شايد ژيلای هر روز ديگر با ژيلای ۲۸ مرداد فرق می کرد.
در لحظه لحظه های زندگی رازهايی نهفته است که حتی نابغه ترين آدم ها از آن سر در نمی آورند.
چهارشنبه روزی در ۲۸ مردادماه سال پيش در سلول انفرادی ام باز شد.دو بازجوی وزارت اطلاعات بودند که بستنی سنتی و فالوده شيرازی را با قاشق های پلاستيکی يکبار مصرف می خوردند،بوی آبليموی تازه اضافه شده به فالوده را به خوبی حس می کردم.با خنده به من گفتند:
با خانواده تماس بگير که برای ژيلا وثيقه بياورند.ژيلا را با تاکيد خاصی گفتند.
عزيزم!همه تو را ژيلا صدا می کنند.غريبه ،آشنا ،دوست و همکار و حتی بازجوهای وزارت اطلاعات.
قرار بود همان شب با وثيقه ۲۰۰ ميلون تومانی آزاد شوی .
شب چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۸ ،بازهم صدای کودتا توی گوشم پيچيد :مرگ بر مصدق ، جاويد شاه.
دو ماهی بود که توی زندان بودم و آن شب خاطراتم را در گوشه سلول انفرادی مرور می کردم :تو دلت نمی خواست چنين روزی را به عنوان روز تولدت جشن بگيريم.می گفتی مگر می شود در چنين روزی که آرزوهای ملتی بر باد رفته و سياه بخت شد ،جشن گرفت؟
در همه سالهای گذشته برخی از شب های ۲۸ مرداد را با اصرار من به رستورانی می رفيتم ،گاهی همان جا غذايی می خورديم و گاهی غذا را می خريديم و به خانه می برديم و تو در راه اولين بچه خيابانی را که می ديدی غذايت را به او می دادی.
شنيده ام اين روزها تعداد بچه ها و جوانانی که سرچهارراه ها فال حافظ ،گل يا دستمال کاغذی می فروشند ،خيلی بيشتر شده است.يادم هست بچه های کار که می خواستند چيزی به ما بفروشند ،به من می گفتی بی تفاوت از کنارشان رد نشويم ،هرکدام از اينها می توانستند اميرمهدی ما باشند.
مهم نبود که نياز داشتی يا نداشتی اما از آنها خريدمی کردی :گل ،دستمال کاغذی و پاکت های فال.
صندلی عقب ماشين پر از دستمال و شاخه های گل و برگه های فال می شد.
برگه های فال را در حالی که رانندگی می کردم ،می خواندی:
ای صاحب فال !کاری را شروع کرده ای که در آن برايت خير است
چيزی را که برای خود نمی پسندی برای ديگران هم نپسند.
بدان و آگاه باش !در اين دنيا هيچ چيز پايدار نيست و هيچ کس را پيدا نمی کنی که از همه چيز راضی باشد.
يکبار از من پرسيدی بهمن !اگر بخواهی چيزی در باره من بنويسی ،چه خواهی نوشت؟
و من در بند ۳۵۰ اوين به اين سوالت فکر می کنم که اگر قرار باشد چيزی در باره ات بنويسم ،چه می نويسم.
در کار خيلی جدی هستی و برايت فرق نمی کند که خواهر ،همسر ،دوست يا غريبه همکارت باشد.همه بايد در کار جدی و سخت کوش و منظم باشند.کار با نقص پذيرفته نيست .آدم بی توجه و غيردقيق اعصابت را خرد می کند.اينکه روزنامه نگار حضور ذهن و ذهن پرسشگر نداشته باشد تو را به هم می ريزد.
به ياد می آورم که در عراق و افغانستان تشويقم می کردی که از زمانی که در اختيار داريم حداکثر استفاده را بکنيم و حداکثر گزارش ها را تهيه کنيم.هر روز ازساعت هفت صبح تا ۱۲ شب يکسره از اين طرف به آن طرف می رفتی ،قرار پشت قرار ،مصاحبه پشت مصاحبه و بازديد پشت بازديد .
من از خودم می پرسيدم مگر ژيلای ۴۸ کيلويی چقدر توان و انرژی دارد .؟
تو تنها اينها که گفتم نيستی .زندگی مجموعه ای از اتفاقات غيرقابل پيش بينی است و در سر هر پيچ و خمی می تواند سرنوشت را تغيير دهد.تو بزرگترين اتفاق زندگی من هستی .
تولدت مبارک ژيلای عزيز
۲۸ مرداد تا ۱۳ سال پيش برای من تنها در اين چند جمله خلاصه می شد :آمريکايی ها آرزوهای ما را بر باد دادند و دمکرات ترين دولت تاريخ ايران را سرنگون کردند.شعبان بی مخ خيلی ها را از کوچه پس کوچه های تهران دورخود جمع کرد و با فريادهای جاويدشاه و با کمک نيروهای خارجی و نظامی داخلی کودتا پيروز و مصدق سرنگون شد.
اما از هفدهم بهمن ماه ۱۳۷۶ که تو را در پاگردپله های روزنامه همشهری ديدم چيزهای ديگری هم به خاطرات من از ۲۸ مرداد اضافه شد.
تو از اينکه در چنين روزی متولد شده ای که ياد آور طعم تلخ ناکامی و شکست يک ملت است ،احساس خوبی نداری شايد دلت می خواست در روز ديگری متولد می شدی .
اما عزيزم!شايد ژيلای هر روز ديگر با ژيلای ۲۸ مرداد فرق می کرد.
در لحظه لحظه های زندگی رازهايی نهفته است که حتی نابغه ترين آدم ها از آن سر در نمی آورند.
چهارشنبه روزی در ۲۸ مردادماه سال پيش در سلول انفرادی ام باز شد.دو بازجوی وزارت اطلاعات بودند که بستنی سنتی و فالوده شيرازی را با قاشق های پلاستيکی يکبار مصرف می خوردند،بوی آبليموی تازه اضافه شده به فالوده را به خوبی حس می کردم.با خنده به من گفتند:
با خانواده تماس بگير که برای ژيلا وثيقه بياورند.ژيلا را با تاکيد خاصی گفتند.
عزيزم!همه تو را ژيلا صدا می کنند.غريبه ،آشنا ،دوست و همکار و حتی بازجوهای وزارت اطلاعات.
قرار بود همان شب با وثيقه ۲۰۰ ميلون تومانی آزاد شوی .
شب چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۸ ،بازهم صدای کودتا توی گوشم پيچيد :مرگ بر مصدق ، جاويد شاه.
دو ماهی بود که توی زندان بودم و آن شب خاطراتم را در گوشه سلول انفرادی مرور می کردم :تو دلت نمی خواست چنين روزی را به عنوان روز تولدت جشن بگيريم.می گفتی مگر می شود در چنين روزی که آرزوهای ملتی بر باد رفته و سياه بخت شد ،جشن گرفت؟
در همه سالهای گذشته برخی از شب های ۲۸ مرداد را با اصرار من به رستورانی می رفيتم ،گاهی همان جا غذايی می خورديم و گاهی غذا را می خريديم و به خانه می برديم و تو در راه اولين بچه خيابانی را که می ديدی غذايت را به او می دادی.
شنيده ام اين روزها تعداد بچه ها و جوانانی که سرچهارراه ها فال حافظ ،گل يا دستمال کاغذی می فروشند ،خيلی بيشتر شده است.يادم هست بچه های کار که می خواستند چيزی به ما بفروشند ،به من می گفتی بی تفاوت از کنارشان رد نشويم ،هرکدام از اينها می توانستند اميرمهدی ما باشند.
مهم نبود که نياز داشتی يا نداشتی اما از آنها خريدمی کردی :گل ،دستمال کاغذی و پاکت های فال.
صندلی عقب ماشين پر از دستمال و شاخه های گل و برگه های فال می شد.
برگه های فال را در حالی که رانندگی می کردم ،می خواندی:
ای صاحب فال !کاری را شروع کرده ای که در آن برايت خير است
چيزی را که برای خود نمی پسندی برای ديگران هم نپسند.
بدان و آگاه باش !در اين دنيا هيچ چيز پايدار نيست و هيچ کس را پيدا نمی کنی که از همه چيز راضی باشد.
يکبار از من پرسيدی بهمن !اگر بخواهی چيزی در باره من بنويسی ،چه خواهی نوشت؟
و من در بند ۳۵۰ اوين به اين سوالت فکر می کنم که اگر قرار باشد چيزی در باره ات بنويسم ،چه می نويسم.
در کار خيلی جدی هستی و برايت فرق نمی کند که خواهر ،همسر ،دوست يا غريبه همکارت باشد.همه بايد در کار جدی و سخت کوش و منظم باشند.کار با نقص پذيرفته نيست .آدم بی توجه و غيردقيق اعصابت را خرد می کند.اينکه روزنامه نگار حضور ذهن و ذهن پرسشگر نداشته باشد تو را به هم می ريزد.
به ياد می آورم که در عراق و افغانستان تشويقم می کردی که از زمانی که در اختيار داريم حداکثر استفاده را بکنيم و حداکثر گزارش ها را تهيه کنيم.هر روز ازساعت هفت صبح تا ۱۲ شب يکسره از اين طرف به آن طرف می رفتی ،قرار پشت قرار ،مصاحبه پشت مصاحبه و بازديد پشت بازديد .
من از خودم می پرسيدم مگر ژيلای ۴۸ کيلويی چقدر توان و انرژی دارد .؟
تو تنها اينها که گفتم نيستی .زندگی مجموعه ای از اتفاقات غيرقابل پيش بينی است و در سر هر پيچ و خمی می تواند سرنوشت را تغيير دهد.تو بزرگترين اتفاق زندگی من هستی .
تولدت مبارک ژيلای عزيز









0 جعبه زیر فرم نظرات برای تبدیل فینگلیش به فارسی است:
ارسال یک نظر