۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

نمی‌دانستیم حکومت اسلامی آخرش می‌رسد به دستگاه اموی و عباسی

 خدايا چنان کن سرانجام کار، که اينها رفتنی باشند و مردم ماندگار
خبرنگاران سبز/ احمد سعیدی:
اين روزها کمی کلافه کننده می گذرد. اميدهای ملتی در حال پژمرده و له شدن است. هنر دولتيان کشتن آرزوهای ملتی دردمند شده است. مسيح علی نژاد  که هلهله‌های کلبان آستان ولايت او را آزرده خاطر و حيران کرده است در دل نوشته ای می پرسد ما کجا هستيم و خودش را می گويد که در لابلای خبرها گم و معلق است و يک گوشش به صداهايی است که از ايران بلند است و گوش ديگرش به صداهايی که در ايران و در اين بحران خاموش.


يکی ديگر می گويد با اين وضعيت بايد که ايران را ايران اشغالی بناميم. منظورش اين است که حکومت آنقدر با مردم بيگانه شده، که انگار به اين خاک تعلق ندارد. حق هم دارد. رفتار حکومت با مردم يادآور رفتاری است که قشون خارجی به گاه لشکرکشی به اين مرز و بوم داشته اند. وانگهی رفتاری که اين روزها با اسرای دربند می شود حتی با اسرای جنگی هم انجام نمی‌دهند. از شکنجه و توهين گرفته تا تجاوز و خرد کردن دهان زندانيان و نهايتا قتل آنها.

مسجد و منزل و مکتب را به آتش کشيده‌اند و اوباش را به جان مردم انداخته‌اند و به قول سعدی سنگها را بسته‌اند و سگها را رها کرده‌اند در خيابان‌های شهر. نمی‌دانم اينگونه زيستن و حکومت کردن به دل خود آنها می‌چسبد يا نه؟ حکومتی که پايگاهش نه دلها که چماق اوباش باشد، به چه می‌ارزد؟ اين حس ماليخوليايی قدرت مطلقه آدمی را به چه پستی و دنائتی که نمی رساند!

آنچه هست بايد بگويم که روزگار تلخی شده است. نه مذهبی‌ها دل خوشی از اين حکومت دارند و نه غيرمذهبی‌ها. گمان نکنيد که حکومتيان پايگاهشان در دل‌های مذهبی هاست؛ اينها مذهب را واسطه لمپنيزم خودشان کرده‌اند و ستون حکومتشان را نه در دل‌های مذهبی‌ها که بر شانه‌های آنها گذاشته‌اند. پياده نظام اينها اگر روزی مذهبی‌ها بودند، امروز صحنه گردان آنها اراذل و اوباش و پيغمبرشان، پيغمبر دزدان است.

متاسفانه خيلی از ما و پدرانمان در هزينه‌ها و انقلابی که اينها ميراث‌خوار آن شده‌اند شريک بوده‌ايم. فکر می‌کرديم که حکومت اسلامی آخرش می‌رسد به يک دنيای آرمانی. نمی‌دانستيم آخرش می‌رسد به دستگاه اموی و عباسی. نمی‌دانستيم که نامردمانی پيدا می‌شوند که امنيت خودشان را امنيت ملی و مخالفت با خودشان را محاربه با خدا می‌خوانند و مثل بختک بر روی مقام و نظام می‌افتند و حفظ نظام را اوجب واجبات جلوه می‌دهند.

نمی‌دانستيم که کارشان بدانجا می‌انجامد که همچون حراميان به زن و مرد حمله می‌کنند و بعد هم خيمه شب بازی باور نکردنی دفاع از مظلومان فلسطين را اکران می‌کنند. اينها مظلوميت را هم مبتذل کرده‌اند. از يک طرف اسلحه به دست گرفته‌اند و مردمی که اعتراضی به حق و مدنی داشته‌اند را به وحشيانه ترين روشها سرکوب می‌کنند و از سوی ديگر، دچار توهم حسينی بودن و در کربلا تنها  و مظلوم ماندن هم شده‌اند! چه حس متناقضی است و من مانده‌ام که اينها خود چگونه اين تناقض را باور کرده‌اند. نيک می‌دانم که امروز بحث باورها نيست. اين رويکرد دوگانه و اين ايدئولوژی مستهجن، راهکار فريبکارانه دستگاه استبداد دينی است برای پنهان کردن چهره پليدش.

اين روزها دلمان تلخ شده است. اين حکومت جور هم که گويی از تلخ بودن دنيای ما کامش شاد می شود. اين دين اينهاست. ايرادی ندارد، ما با پوست و گوشت خود استبداد دينی را و تلخی‌هايش را تجربه می‌کنيم. اين هم فرازی از مبازره صد ساله ماست. اين تجربه‌ها اگر به کار خودمان نيايد، به کار فرزندانمان خواهد آمد. فرزندانی که شايد ديگر حتی اسلام رحمانی را هم سخت باور کنند، بس که اينها و رهبرانشان به اسم اسلام ظلم کردند.

 دير يا زود بايد اين فراز تلخ و اين آرمان حکومت دينی در ايران تجربه و طعم گول زننده آن چشيده می‌شد. از بد اقبالی ما، اين فراز سياه تاريخ معاصر با کودکی و جوانی ما هم‌عصر شد و ما اينک نسلی سوخته هستيم در آينه تاريخ. باشد که آيندگان اين تجربه تاريخی را به خوبی درک کنند و تجربه‌های اين نسل سوخته را چراغ راه آينده‌شان کنند به سوی ايرانی آباد و آزاد.

نوشته‌ام زيادی رنگ و بوی ياس و دلمردگی گرفت. بايد از اين هوای دلمردگی گريخت. هنر آن است که ققنوس وار بال بر آتش زنيم و  از زير خاکستر ياس و دلمردگی، حياتی دوباره و پرنشاط بيابيم. تاريخ هميشه پر از درس است به خصوص برای ما که خيلی عجولانه دوست داريم آخر قصه را همان اول بفهميم و برای ديدن نتيجه گاهی طاقتمان طاق می شود. خيلی نيازی به راه دور رفتن نيست.  کافی است که همين انقلاب تلخ اخير را مروری کنيم تا ببينيم که چقدر فراز و فرود داشته است. خلاصه آنکه راهمان اگرچه طولانی است و پر نشيب و فراز، اميدوارم که پايانش به تلخی انقلاب ۵۷ نباشد.

شايد طولانی شدن راه اين فايده نهان را داشته باشد که با تجربه‌تر با قضايا برخورد کنيم و در سيکل معيوب انقلاب و استبداد گرفتار نگرديم. تا آن هنگام چراغ اميد را در دلمان زنده نگه می‌داريم و آرزو می‌کنيم که پايان کار چنان شود که اينها رفتنی باشند و مردم ماندگار. سروده زيبايی از "ر.دامون" که گل اميد ما را خطاب قرار می دهد، پايان‌‌بخش اين دلنوشته است.

گل ِ من تاب بيار
بغل باغچه‌ی کوچک ما
پشت پهنای سپيدار  بلند
دو کبوتر به تماشای تو بر خاسته‌اند

اندکی تاب بيار
بغل باغچه‌ی کوچک ما
جای گره خوردن مهتاب و شب و پنجره بود
پاتوق پوپکِ معشوقه، که از عاشق خوش باور و بخت
هی نهان می‌شد و پنهان می‌کرد
ناز ِ چشمان تَرَش را به تن دار و درخت

گل ِ من، طاقت ما بيشتر از عمر شب است
ميتوانيم به لالای لب مادرکی دل بسِپاريم هنوز
گرچه گهواره شکستند و به جاپای بلورين خدا سنگ زدند
آسمانی به بلندای شب و عاطفه داريم هنوز

گل من، باغچه ی خاطره ها
اين دل آشفته ديار
چشم در راه قدمهای تو است
تو فقط گريه نکن

گل ِ من تاب بيار
همه اميد منی
نشکنی شيشه ی رؤيايم را
پشت، بر بختِ سياهم مکنی
زير قولت نزنی

دورترها غزل و قافيه در جريانند
صحبت از ما شدن است
گل من نوبت شبها که گذشت
وقت فردا شدن است

1 جعبه زیر فرم نظرات برای تبدیل فینگلیش به فارسی است:

ناشناس گفت...

مرگ بر این رژیم جنایت پیشه

ارسال یک نظر

به جای «فینگلیش» نوشتن لطفا متن لاتین خود را در اینجا تبدیل به متن فارسی کنید و سپس آن را در جعبه نظرات قرار دهید و بفرستید. با سپاس.
 
باز طراحی کامل و کلیه‌ی حقوق:خبرنگاران سبز [تبدیل قالب:] Deluxe Templates --- [طراحی اولیه:] Masterplan --- [بهینه و فارسی شده:] مجتبی ستوده