۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

محمد نوری‏زاد: اینان نمایندگان مردم نیستند؛ به ضرب و زور تحمیلشان کرده‏ایم

پس نمايندگان اين دورهٔ مجلس، بديهی است که نمايندگان واقعی مردم نيستند. شأن فضائلشان‌‌ همان شأن گل يا پوچی است. که بود ونبودشان تنها به پرکردن فضای پوک مجلس محتضرمی ارزد. اين را منِ منتقد نمی‌گويم. عقل جمعی و تعريف رايج انتخابات می‌گويد. 
خبرنگاران سبز/ سیاست:

محمد نوری‏زاد در آخرین نوشته‏اش که دیگر خطاب مستقیمی به رهبر ج. ا. ندارد به هشت موضوع می‏پردازد. متن کامل این نامه در زیر می‏آید.

يه روز خوب مياد!

يک: زمان وزمانه
می‌گفت: بچه‌ها کسالت داشتند. بُردمشان دکتر. نسخه نوشت. رفتم داروخانه. شلوغ بود وآسياب به نوبت. نسخه‌ها را دادم و خود به انتظار نشستم. کمی گذشت. دوستی که نسخه می‌پيچيد صدا زد: زينب زمان. رفتم جلو و گفتم: بله، مرد نگاهی به من کرد و دارو‌ها را به دستم داد. کمی ديگر گذشت. همو صدا زد: ابوذر زمان، رفتم جلو و رخ در رخ او قرار گرفتم. نگاهی به قد و بالای من کرد و گفت: نکند خودت هم حسين زمانی! گفتم: درست حدس زديد. من «حسين زمان» هستم.

«چهرهٔ درون» هر يک از ما، ‌گاه در سايهٔ «چهرهٔ بيرون»مان به محاق می‌افتد و فرصتی برای تجلی و خودنمايی و عرض اندام نمی‌يابد. ‌ای بسا درون هيولاگون يکی از ما در پس چهرهٔ فرشته گونی که از خود آراسته‌ايم به حياتی پنهان و مستمر مشغول باشد. و يا بالعکس، يکی از ما پاک و بی آلايش و خواستنی باشد اما ديگرانی که مشتاق ما نيستند، چهرهٔ بيرون ما را نادرست و سر به هوا تبليغ کنند.

«حسين زمان» از گونهٔ دوم است. که پاک و بی‌آلايش و خواستنی است اما آنانی که مشتاق او نبوده و نيستند، از او چهرهٔ ديگری برآورده‌اند. حسين زمان به شوق انقلاب و مردم، درس و آينده را‌‌ رها می‌کند و از آمريکا به ايران بازمی گردد و يکسره به صف جوانانی می‌پيوندد که برای دفاع از سرزمينشان به صف شده بودند. استعداد و دانش فراوان او از يکسوی و صفای درون او از ديگر سوی خيلی زود او را در دل هم رزمانش جای می‌دهد. ومی شود: فرمانده و مسئول. و يک به يک پله‌های مسئوليت را در همان سنين جوانی در سپاه آن روزگار بالا می‌رود.

خودش می‌گويد: آن روزی که به جرم دخالت در سياست به زندان و به اخراج از سپاه محکومم کردند و با وساطت فرماندهان ارشد، و با نگاه به سابقهٔ درخشانم محترمانه بازنشسته‌ام کردند، ردهٔ تشکيلاتیِ من، سرلشکری بود.

آنچه که حسين زمان به زبان نياورد و من آن را دريافتم، اين بود که او نمی‌توانست يکی از فربگان بالانشين سپاه باشد که اکنون سر در اموال مردم فرو کرده‌اند. او بخاطرهمان درون پاک و ناب و خواستنی‌اش نمی‌توانست يک پايش را در مجلس و دولت و پستوهای اطلاعاتی محکم کند و يک پای ديگرش را در اسکله‌های قاچاق.

حسين بايد از مدار بالانشينان کنارگذارده می‌شد. آن بالا‌ها جای او نبود. بالايی‌ها به کارهای مهمی چون: به زيربغل زدن سهام مخابرات، و ورود به مسائل اطلاعاتی و امنيتی، و ورود به حريم خصوصی و شنود مکالمات مردم، و مچاله کردن سياست، و مشارکت و گروکشی در دولت، و افزودن به شمارگان اسکله‌های قاچاق، و پيمانهای بدون مناقصه، و دلارهای نفتی مشغول بودند و حسين زمان کسی نبود که با آنان همراهی کند.

درهمان سال‌ها حسين زمان با صدای زلال خود، روح جوشن کبير و دعای کميل را بر می کشيد و به جان مخاطبش در می انداخت. همين صدای زلال، او را به وادی موسيقی کشاند. موسيقی پاپ. يک پاسدار رده بالای سپاه و موسيقی پاپ! حساسيت‌ها بالا گرفت. او بايد رانده می‌شد. و: رانده شد. به کجا؟ به هر کجا که ريختش را نبينند. و حسين زمان که حالا مهندسی کارآمد و با تجربه بود، به تدريس در دانشگاه روی برد. او اکنون سالهاست که به دورازهمهٔ حساسيت‌های بالانشينان در جزيرهٔ کيش، به تدريس مشغول است. تدريس، آنهم به زبان انگليسی.

دارايی‌های او بسيار در دسترس‌اند: گذشته‌ای پاک وغرورآفرين در سپاه، خانه‌ای و خانواده‌ای کوچک اما سر در آسمان پاکی‌ها فرو برده. با آلبوم‌هايی که هر يک غوغايی از ظرافت‌های موسيقايی با آنهاست. آلبوم‌هايی که هر کدام تصنيف‌های شوق انگيزی با خود دارند و صدا و سيما به دستور شخص آقای رييس انتشار آن‌ها را رسماً ممنوع کرده است.

می‌گويد: من و همسرم آنقدر با روح انقلاب جوش خورده بوديم که مراسم ازدواجمان را در مسجد محل برگزار کرديم. بنده خدايی که به مسجد آمده بود تا نماز بخواند، بخيال اينکه ما مجلس ختمی آراسته‌ايم، شيرينی‌ای از بساط ما برداشت و گفت: خدا رحمتش کند.

زمان می‌گذرد و در وقايع همين دوسال گذشته او را و خانواده‌اش را به جرم اغتشاش دستگيرمی کنند و به‌‌ همان مسجد يا مسجد مجاور می‌برند. جوانکی تفنگ به دوش به حسين قراول می‌رود که: تو کجا بودی آن روز که جوان های ما با دشمن جنگيدند و بخاک افتادند؟!

حسين زمان را من خيلی دير شناختم. اما خدای را سپاس که سرانجام، با گوشه‌هايی از چهرهٔ درون او آشنا شدم. او را پاسداری پاک يافتم. از جنس‌‌ همان پاسدارانی که رفتگانش همت‌ها و باکری‌ها هستند و ماندگانش علايی‌ها. پاسدارانی که دستشان نه به خون مردم آلوده است و نه به پول‌های غارت شده از مردم. پاسدارانی که پاک و شريف و خواستنی‌اند. مردمی‌اند. و در کنار مردم که می‌ايستند، از بساطی که جماعتی از ابن الوقت‌ها به اسم سپاه گسترانيده‌اند، سر به زير و شرمسارند.
پيشنهاد می‌کنم بار ديگربه صدای زلال حسين زمان که تجلی گر زلاليت درون اوست، گوش دل بسپريد.

دو: کجايی آزادی!
به يکی ازهم بندی‌های خود در يکی ازسلول‌های ۲۰۹ زندان اوين آموختم که برای نوشتن بر ديوار سلول می‌تواند از درپوش آلومينيومی ظرف‌های ماست استفاده کند. من خود پيش چشم او ازهمان درپوش آلومينيومی قلمی ساختم و درشت نوشتم: «الملک يبقی مع الکفرولا يبقی مع الظلم». و او، که چشم به راه اعدام خود بود نوشت:‌ای آزادی کجايی!؟

اين روز‌ها بيش از دوسال ونيم از زندانی شدن بی‌دليل جوانانی چون مجيد درّی و مجيد توکلی و عماد بهاورمی گذرد. جوانانی که نهايتاً می‌شد با اخذ يک تعهد نامه آنان را به سرکلاس درسشان فرستاد و با زندانی کردنشان، از آنان، کينه ورزانی رام نشدنی برنياورد.

مجيد درّی اکنون در زندان بهبان زندانی است. به جرم‌های خنده داری ازقبيل اقدام عليه امنيت ملی و تبانی وشرکت دراجتماعات غيرقانونی. من می‌گويم: حکومتی که تن آمريکا و هفت پشت او را لرزانده، حکومتی که الگوی حرکت‌های اسلامی در منطقه است، حکومتی که همهٔ کفر در برابر اقتدارش به زانو در افتاده‌اند، حکومتی که خواب راحت را از چشم جهانخواران ستانده، حکومتی که پشتش به خدا و موشک‌های شهاب و پاسداران و بسيجيان جان بر کف گرم است، حکومتی که برای آيندهٔ جهان و بشريت طرح و برنامه دارد، آخر چرا بايد نگران پيامک‌ها و ايميل‌های مردم باشد و برای صيانت از آسيب‌های اينترنتی يک تشکيلات بسيار مقتدرانه عَلم کند؟ جز اينکه باور کرده که: مردم تونس با همين اينترنت همديگر را خبرکردند و با افزودن آگاهی‌های اجتماعی و سياسی، حاکم مستبدشان را فراری دادند؟

من می‌گويم: راه برآگاهی مردم نمی‌توان بست. و البته ما اگر در مسير آگاهی مردم سنگ اندازی کنيم، گر چه بتوانيم يک چند وقتی بر خر مراد بنشينيم و خوش باشيم اما خواه ناخواه،‌‌ همان جهلِ منتشرشده، و همان سنگ‌های پيش پای آگاهی، دست به گلوی ما می‌برند و کار ما را می‌سازند. اين‌ها که من می‌گويم، سنت‌های حتمی و تاريخی‌اند.

راستی چرا نگويم: من رنج می‌برم وقتی مجيد درّی را در زندان بهبان، دو سال و نيم زندانی می‌بينم، بدون يک روز مرخصی حتی، و آدمهای آسيب زايی چون محمدرضا رحيمی و احمدی‌نژاد و جنتی و سيد احمد خاتمی و علم الهدی و شيخ صادق لاريجانی را که بر مسند بسياری از فرصت‌های مادر مردهٔ اين مردم خيمه خوابانده‌اند و ضايعه پشت ضايعه پديد می‌آورند و از سفره‌ای که سير از او می‌خورند، سير نيز نمی‌شوند.

انصاف هم خوب چيزی است. يک لحظه تجسم کنيد آن کسی که دو سال ونيم بدون مرخصی زندانی است و اسمش مجيد درّی ومجيد توکلی است، فرزند پدر و مادری است که عاطفه دارند. انسان‌اند. خدايی دارند. حقوقی دارند که ما لاجرعه آن حقوق را سر کشيده‌ايم.‌ ای امان از فردا. ما که مقتدر و بی‌شکستيم، چرا بايد از يک جوان مثل مجيد درّی و مجيد توکلی بترسيم؟ از آن‌ها ترسيديم، از پيامک و ايميل مردم چرا می‌ترسيم؟ بيش ازدو سال و نيم زندان؟ بدون يک روز مرخصی؟ ما با اين تحکم‌های خشن چه چيزی را ثابت می‌کنيم؟ اقتدارمان را؟ بله؟ اقتدارمان را؟ اقتدار آنجاست که: حاکمانی نه بر ترس، بل بر فهم مردمان حکومت کنند. و اگر به توفيق همه جانبهٔ خود بسيار محتاجند: بر دلشان. يک جوان، دو سال نيم زندان، بدون يک روزمرخصی! عجب اقتداری!

سه: تنهايی خوف انگيز
باورکنيد من وقتی عکس‌های جماعتی از نام آشنايان و مسئولان را در حوالی سال های انقلاب می‌بينم، تنم می‌لرزد. همهٔ آنانی که در انقلاب و پيروزی آن نقش داشته‌اند، يا به مرگ طبيعی و مرگی مشکوک مرده‌اند، يا به اسم جاسوس و منافق و عملهٔ استکبار اعدام شده‌اند و فرارکرده‌اند، يا عطای ماندن را به لقای ما بخشوده‌اند و راهی خارج شده‌اند، يا به اسم بريده و منافق و فتنه گرو بی‌بصيرت از گردونه‌های مسئوليت کنار گذارده شده‌اند، يا به اسم عاملين فتنه به زندان و در به دری گرفتار آمده‌اند، يا خود به انزوا در افتاده‌اند و ما را با همهٔ آينده‌ای که برای بلعيدن ما دهان گشوده تنها گذارده‌اند.

خوب که نگاه می‌کنم می‌بينم شخص رهبر با جماعتی قليل تنها مانده است. درست دراوضاع و احوالی که «دشمن قدار» به تعبير خود رهبر، در آن سوی غفلت ما مترصد يک فرصت مغتنم است. اين تنهايی اولين عارضه‌اش سرکوب اعتماد بنفس جامعه‌ای است که به شدت نيازمند اعتماد بنفس است. ما چه بخواهيم و چه نخواهيم، يک خانه در ميان به مردمی برمی خوريم که يا يکی ازعزيزانشان را اعدام و بی‌آبرو و متواری ساخته‌ايم، يا به زندانشان درانداخته‌ايم، يا کاری کرده‌ايم که به مرگ ناگهانی وسرنگونی عاجل ما مشتاق باشند.

يک بار با دقت به عکس‌های آن دوران نگاه کنيم و به اين پرسش ساده پاسخ دهيم که: چه کسی و يا چه کسانی از تيرهای تهمت و نفرت و دسيسه‌های دلخراش ما جان سالم بدر برده‌اند؟ آنان که ما بر اسمشان خط کشيده‌ايم آيا چه سبقه‌ای داشتند و اينان که مانده‌اند چه وزن و چه ملاطی دارند؟
شرمنده‌ام که بگويم: جای همهٔ آنانی را که مرده‌اند و کشته شده‌اند و به تهمت‌های درست و نادرست ما رانده و زندانی شده‌اند، جماعتی از پاسداران و روحانيان اطلاعاتی و امنيتی و آدمهای کم بنيه پرکرده‌اند. و اين،‌‌ همان بُهت بزرگی است که ما را به سمت جامعه‌ای شبيه کرهٔ شمالی وشورویِ سابق شتاب می‌دهد. و البته فرشِ سرنوشت همانان را نيز پيش پای ما پهن می‌کند.

چهار: دربارهٔ خاتمی وکاری که کرد
ابتدايی‌ترين حسی که از کار آقای خاتمی در آن روستای دماوند به جان آدمی چنگ می‌برد اين است که او را از گردونهٔ اعتماد خود به دور اندازيم و او را با سرانجامی که منفک از مردم معترض برای خود رقم زده است تنها گذاريم. خاتمی در آن روستا به آرمان‌ها وخواست مردمی که برای تغيير ساحت‌های نادرست اين نظام خون داده‌اند و آسيب ديده‌اند، جفا کرد و خواه ناخواه آسيب‌ها و خسارت‌های فراوانی را، هم برخود و هم برهمان خواست‌ها روا داشت.

اگر اين حس ابتدايی را ورق بزنيم به اين توجيه درست يا نادرست دست می‌يازيم که او: برای بقای اين نظام و پرهيز از روزهای تلخ و پرآشوب، نيازمند يک باب گفتگو بوده است. اين باب گفتگو را اگر حاکميت از او دريغ می‌کند چرا خود او اين در را به روی خود و به روی مردمی که معترضند ببندد؟ از اين منظرکه به آن روز خاتمی در آن روستا بنگريم، بايد به او و به ميزان دورانديشی او حق بدهيم. گر چه من خود شخصاً کار او را نپسنديدم و با اعتنا به روزهای پيشينی که او همچنان بر پرهيز از حضور در روز انتخابات پای می‌فشرد، رويه‌های ديگری می‌توانست پيش آورده شود، اما با اينهمه بايد باور داشت که خاتمی محل مراجعه و دلبستگی مردمان بسياری است که هنوز و همچنان روی به او دارند و چشم به راه جسارتی و خيزشی از او روزشماری می‌کنند.

من می‌گويم: ما چه از خاتمی آزرده خاطر باشيم و چه نباشيم اين مهم را نبايد از ذهن خود دوربداريم که او در معادلات سياسی کشورمان سهم عمده‌ای داشته و دارد. نکند بخاطر شرکت او در انتخابات اخير، يکسره از او دل بکنيم و بی‌اعتنا از مناسبات پس پرده‌ای که خاتمی را تا پای صندوق رأی برده است، روی به انشقاق و گسست بريم و جمعيت خود را به سرگردانی ترغيب کنيم. همين!

پنج: داستان حسادت‌های ريشه دار
معمولاً اين مثل در ميان هنرمندان رواج دارد که «حسادت هنری» با زندگی هنرمندان امتزاج دارد. آنان باهمهٔ تعارفاتی که برای هم رديف می‌کنند، از توفيق دوست جانی خود نيز رنج می‌برند و به سرنگونی هنری او مشتاق ترند. اين حسادت هنری اگر در ميان هنرمندان با طيفی از رنگين کمانی حس و حال آنان پذيرفتنی باشد، از جانب دولتمردان ما پذيرفتنی که نيست، زشت نيزهست.

توفيقات جناب اصغرفرهادی در مجامع هنری جهان، آنچه که در ظرف مدنيت ما نهاد، فهم و هنر و درخشش برای کشورمان است، و آنچه که در کاسهٔ مسئولان ارشاد و سياسيون دولتی و وجيزه‌های فرمايشی آنان نهاد،‌‌ همان حسادتی است که اگر تاييدش کنند به جان کندن خودشان می‌انجامد و اگربی خيال از کنارش عبورکنند، به فرسودن و تباه شدن خودشان در مجامع هنری می‌انجامد.

با اينهمه، ظهورفرهادی در اين سطح، آن سوتر از آزردگی بی‌دليل جماعتی از دولتی‌ها وهنرمندان دولتیِ ما، ظهورعزت و سربلندی برای همهٔ ايرانيان است. قرار نبوده و نيست که عزت و سربلندی همچنان بلوکهٔ خاندان خودی باشد. فردی همچون فرهادی نيز که بزعم ما يک ناخودی است می‌تواند برای وطنش شکوه و شرم و شوق بيافريند. با آنکه معتقدم فرهادی بسيار بيش تراز بسياری ازخودی‌ها برای ما سرفرازی آورده است. و من‌ای خدا چه رنجی می‌برم از اين داستان انشقاق گرِ خودی و ناخودی.

فرهادی و انديشهٔ مبارکش، برای ما احترام پديد آورد. همچنانکه ورزشکاران ما آنگاه که درعرصه‌های جهانی می‌درخشند و شوق جانانه‌ای به لايه‌های عاطفی و غرور آحاد جامعه می‌دوانند، درخشندگی فرهادی نيز به جان افسردهٔ فرهنگی ما انرژی زايدالوصفی تزريق نمود. بسيار بيش از آنچه که همهٔ هيمنهٔ دستگاهی چون وزارت ارشاد و تبليغات اسلامی از عهده‌اش برآيند.
فرهادی فرزند ايران و فرزند زمانهٔ خويش است. استادی او علاوه بر اشراف هنری‌اش که همچون يک بافندهٔ زبردست قالی، تار و پود اثرش را به هم تنيده و نقشی بی‌بديل پديد آورده، در اين است که در مخمصهٔ مميزی‌های تمام نشدنی و رايج هنری ما، به خلق اين اثر بديع توفيق يافته است.
به اميد روزی که فرهادی به ميهنش بازآيد و وزيرارشاد به نمايندگی از طرف کوچک و بزرگ اين مردم دستش را ببوسد. مثل بوسه‌ای که ما بردست و بازوی رزمندگان سال های دفاع مقدس خود می‌زديم و با جان و دل پاسشان می‌داشتيم.

شش: شير يا خط!
ما قرار است با انتخابات چه چيزی را به خودمان و به دنيا بفهمانيم؟ لابد اينکه: مردمان ما بر چند و چون مقدرات قانونی خويش مستقرند و با اشراف برقانون، مسير حرکت کشور خويش را خود تعيين و ترسيم می‌کنند. خوب، بسيار خوب، منتها اين انتخابات يک دورخيز کلی دارد و يک کنايهٔ جزيی. دور خيز کلی‌اش اين است که نمايندگان واقعیِ مردم – بله، نمايندگان واقعی مردم – به مجلس راه يابند. و کنايهٔ جزيی و بطئی‌اش اين است که: اين واقعی بودن نبايد «نمايشی» باشد. مثل‌‌ همان کاری که صدام می‌کرد و به‌‌ همان چيزی که از پيش مشخصش کرده بود دست می‌يافت.

من می‌گويم: ما با ايجاد تنگناهای بسيار، همهٔ کارآمدان ومنتقدان وخيرخواهان جامعه را به اسم‌های مختلف وبه بهانه‌های گوناگون ازمدارحضوردرانتخابات بيرون رانديم. ماندند جماعتی که باب ميل ما هستند. مطيع وحرف گوش کن ومجيزگوی. برگزاری انتخابات درميان اين جماعتِ نرم و بی‌تپش که انتخابات نيست. شيريا خطی است به معنی اينکه: فعلا توبيا وتوبمان. بويژه با راندن ودورساختنِ هرمعترضی که بتواند به همين شيريا خط نمايشی ما سربکشد وازميزان استقبال مردم خبربگيرد، وهمچنين تسلط دربست وبی خلل ما به زيروبالای انتخابات، داستان اعلام نتيجهٔ نهايی را نيز به قدرواندازهٔ کرم خودما بند می‌کند. و نه به آنچه که رخ داده.

پس نمايندگان اين دورهٔ مجلس، بديهی است که نمايندگان واقعی مردم نيستند. شأن فضائلشان‌‌ همان شأن گل يا پوچی است. که بود ونبودشان تنها به پرکردن فضای پوک مجلس محتضرمی ارزد. اين را منِ منتقد نمی‌گويم. عقل جمعی و تعريف رايج انتخابات می‌گويد.

درحقيقت ما با ضرب و زور، جماعتی را به اسم نماينده به مردم حقنه کرده‌ايم و حالا با سماجت ازمردم می‌خواهيم بخاطر واگشايی مجلسی با اين کيفيت، پابکوبند وشادمانی کنند. واين البته قبول می‌فرمايند که شدنی نيست. منظورم اين است که خدای متعال يک خصلتی در بنی بشربه وديعه نهاده که با آدمهای عاريتی حال نمی‌کند. واين بازالبته تقصير ما نيست. به‌‌ همان وديعهٔ الهی مربوط است.

هفت: باجناقی با کفش‌های کتانی
ديشب عروسی بود. عروسی خوبان. عروسی نبود. يک فيلم خوب و خوش ساخت بود گويا. به قول يکی از جوانان مجلس، می‌شد اسم اين فيلم را «باجناقی با کفش‌های کتانی» نهاد. که عروس، دختر جناب مهندس محمد توسلی بود. و داماد، از طايفه‌ای که مستحق اين عروس و خانوادهٔ سرشناسش می‌نمود. پدرعروس اما ماه‌ها در زندان بود. با آن کهولت سن. و با سوابقی که داشت. اولين شهردارتهران بعد از پيروزی انقلاب. والبته با طعمی اززندانهای زمان شاه. وزندانهای اسلامی ما. جرمهای زمان شاه اگربراندازی بود، جرمهايی که ما برای او تراشيده بوديم، مضحک تراز مضحک بود: امضای يک بيانيه!

خوشبختانه اين حداقل عقلانيت از زندانبان ما زدوده نشده است که به اين پدر اجازه ندهند دوساعت مانده به مراسم به مجلس عروسی دخترش نيايد. آمده بود. دوساعت مانده به مراسم از زندان آزادش کرده بود. البته چهل و هشت ساعته. که سر ساعت هشت صبح شنبه برمی گردی. پدرعروس، مهندس محمد توسلی، با چهره‌ای که درون بی‌آلايشش دراو موج می‌خورد به ميهمانان خوشامد می‌گفت. باهمان خوی خيرخواهی و وِزانت بزرگان نهضت آزادی. که بزرگان نهضت آزادی نيز در اين مجلس بودند. از پير تا جوان.

عروس نيز عجبا که ماههای طولانی زندانی کشيده بود. وهنوزنيز بايد گوش به زنگ زندان باشد. که بيا و مابقی دوران محکوميتت را بگذران. عروس اما‌‌ همان بود که خبر زيرگرفتن آن اتومبيل نيروی انتظامی را و کشته شدن يکی از مردم معترض را به گوش جهانيان رسانده بود. جای آن راننده و آن قاضی خالی. راننده‌ای که آدم کشته بود و اکنون آزاد بود، و قاضی‌ای که دست به زندانی کردنش روان است و همچنان با چرخش قلمش بی‌گناهان را به زندان درمی افکند و بهشت برين را نيزهمو زن مجاهدهٔ خود نمی‌پندارد.

باجناق داماد نيز زندانی بود. جناب مهندس فريد طاهری. من اما توفيق اين را داشتم که در زندان اوين يک چند وقتی از فهم و ادب فراوان او ارتزاق کنم. ديشب ناگهان خبر درگرفت که فريد نيز در راه است.‌ای عجب! چه می‌شنويم؟ من چقدرمشتاق اين لحظه بودم. که فريد را ببينم و برای لحظه‌ای هم که شده از تماشای ادب فراوانی که در حرکات وگفتارو انديشهٔ او خانه کرده بود، محظوظ شوم. گفتند از زندان به منزل رفته تا لباس عوض کند و به مجلس عروسی بيايد.

تا اينکه: فريد آمد. باجناق آمد. باجناق باکفش‌های کتانی آمد. و با رويی گشاده و ادب فراوان و اشک‌هايی که برای هالهٔ سحابی رو به شوهر هاله فرو ريخت. چه آرامشی در صورت اين مرد بود. ومن محو تماشای او بودم. خدايا تو خوب می‌دانی دماوند را از کجا برآوری. من دماوند را در برابر اين محفل ساده و صميمی و پاک، حقيريافتم. جالب آنکه باجناق، برای تعويض لباس به خانه رفته بود اما بعد از تماشای قد و بالای خانه، متعمدانه با‌‌ همان لباس زندان و با‌‌ همان کفش‌های کتانی به مجلس عروسی آمده بود. جای عماد بهاور و خيلی‌های ديگردراين مجلس خالی می‌نمود.

من هيچگاه طرفدارهيچ حزب و دسته‌ای نبوده‌ام. هرگز. اما چرا طرفدار ادب و انصاف و خيرخواهی هر جماعت و هرانسانی که علَم انسانيت برافراشته نباشم؟ بويژه هموطنانم. و بويژه آنانی که اين روز‌ها زندانی جفا‌ها وکينه ورزی‌های شخصی مايند.

هشت: يه روزخوب مياد!
ای خدا، روزی درهمين نزديکی‌ها، مردمان ما نخواهند ترسيد. نويسندگان وهنرمندان ما نخواهند ترسيد. نمايندگان ما نخواهند ترسيد. و بجای همهٔ آنانی که نخواهند ترسيد، دزدان درهرلباس، چه سپاهی وچه اطلاعاتی، چه روحانی و چه غيرروحانی خواهند ترسيد.

روزی در همين نزديکی‌ها، مجلس، ازشأن سرنگونِ فعلی‌اش، به شأن «عصارگی فضائل مردم» باز خواهد رفت. و نمايندگان، بجای ترس و جهل، فهم را برخواهند کشيد.

روزی در همين نزديکی‌ها نمايندگان نترس ما، ويژه خواران و سپاهيان قاچاقچی را، وهيولا‌ها ونامحرمان اطلاعاتی را شناسايی خواهند کرد، وپس از سپردن آنان به دست يداللهی قانون، دستگاههای مخوف پس پردهٔ آنان را متلاشی خواهند کرد.

روزی درهمين نزديکی‌ها،‌ ای خدا، بانوان بی‌حجاب و فهيم ما، شانه به شانهٔ بانوان فهيم و با حجاب ما، به مجلس ملی ما راه خواهند يافت. و برای هميشه، نکبت اجبار را ازساحت دين به نمايش خواهند گذارد. چه می‌گويم؟ روزی در همين نزديکی‌ها، ازهمان تريبون مجلس، کمونيست‌های خوب سرزمينمان ايران، برای احقاق حقوق همه، بويژه برای حقوق خدا باوران گريبان خواهند دريد.
روزی درهمين نزديکی‌ها، تنِ اطلاعاتی‌ها وتن پاسداران خاطی ما، ازافشای خطا‌هايشان خواهد لرزيد. چراکه نمايندگان راستين ما، به هزارتوی آنان اشراف خواهند ورزيد و با افشای هرخطا، باعث و بانی‌اش را به چوب قانون خواهند سپرد.

روزی درهمين نزديکی‌ها،‌ ای خدا، دزدان در هر لباس، چه خودی چه ناخودی، از ترس نمايندگان شجاع ما به هزار سوراخ خواهند خزيد. و دست کاوشگرقانون، با اقتدار آنان را از سوراخ‌های اختفا بيرون خواهد کشيد. اين شعارنکبت بار «به دزدی‌های من و دوستانم کاری نداشته باش تا به دزدی‌های تو و دوستانت کاری نداشته باشم» خاک خواهد خورد و بجای آن شعار «من دوست و دوستدارتوأم تا جايی که خطا نکنی. که اگر خطا کردی همين منی که دوست توأم با بند بند قانون در برابرت خواهم ايستاد. تو نيز اينچنين باش با من» برپيشانی مجلس و احزاب ما خواهد نشست.
روزی درهمين نزديکی‌ها، هرگز، فرد بی‌مايه و بی‌تجربه‌ای از صدفرسنگی مسندهای دستگاه قضا عبور نخواهد کرد. تا از ترس افشای پروندهٔ برادرانش، به دزدان پرونده ساز کرنش کند. روزی که دستگاه قضا، با علم وانصاف وعدالت وآزادی آشتی خواهد کرد. و پوسيدگان و رابطه بازان از زير و بالای مسندهای آن بيرون رانده خواهند شد.

روزی درهمين نزديکی‌ها، جوانان ما، جوانی خواهند کرد. و جام نشاط را، و آزادی و امنيت را، با تمام گوارايی‌اش سرخواهند کشيد. روزی که جوانان ما ما را خوهند بخشود. وبا ما آن نخواهند کرد که ما با آنان کرديم.

روزی درهمين نزديکی‌ها، روحانيان عتيقه و دخالت گر و آسيب زای ما به انزوا فرو خواهند شد، و روحانيان پاک نهاد ما بر منبرهای درايت خواهند نشست و قفل سخن را خواهند شکست. روزی که روحانيان آزادهٔ ما، برای زخم دل نسل‌های آزردهٔ ما خواهند گريست. و پيش پای آسيب ديدگان ما به زانو در خواهند نشست و طلب بخشايش خواهند کرد. و ما برای روحانيتی که در اين ملک به خاک افتاده و از گردونهٔ اعتبار دورمانده، راه خواهيم گشود. روزی که دين، از دست دخالت‌های کودنانهٔ ما و از دست بی‌کفايتی‌های مکرر ما نفس راحت خواهد کشيد و در جايگاه بايسته‌اش جلوس خواهد کرد.
روزی در همين نزديکی‌ها، علم، به محافل علمی ما راه خواهد يافت. و دانشگاههای ما با علم و تحقيق و تجربه خواهند آميخت. روزی که جوانان تيزهوش ما آبروی ازدست رفتهٔ علمی ما را نه دريکی دوشاخهٔ نمايشی، بل در تمامی رشته‌ها و شاخه‌ها باز خواهند آورد.

روزی در همين نزديکی‌ها، سفرکردگان و قهرکردگان و نخبگان به ميهنشان ايران بازخواهند گشت و ريسمان بازسازی اين سرزمين زخمی را به دست خواهند گرفت.

روزی درهمين نزديکی‌ها، ميليارد‌ها پول بی‌زبان مردم را به اسم يارانه، به جای اينکه خرج حق السکوت ندانم کاری‌های خود کنيم و مفت ازکفَش بدهيم، در مسيراحيای زير ساخت‌های اقتصادی کشور سرمايه گذاری خواهيم کرد و نرم نرم نکبت بيکاری را از سروروی جامعه خواهيم روفت.
روزی درهمين نزديکی‌ها، راه را بررواج اعتياد خواهيم بست وبه صورت آنانی که درهرلباس از ترانزيت مواد مخدر ميليارد‌ها دلار به جيب زده‌اند تف خواهيم کرد.

روزی در همين نزديکی‌ها، ارادتمندانه به خانواده‌های شهدا و جانبازانی که همچنان درکنارآسيب‌ها وآسيب زايان ايستاده‌اند، نشانی کسانی را خواهيم داد که جفاکارانه از شهيد و جانباز برای خود فرصت‌ها پديد آورده‌اند و کار و کسب‌ها آراسته‌اند و به خواسته‌های اين مردم آرزو به دل خيانت کرده‌اند وخنديده‌اند.

روزی درهمين نزديکی‌ها، بسيجيان ما باورخواهند کرد تعريف بسيج وبسيجی، درخدمت به مردم خلاصه می‌شود ونه نگاهبانی از منافع ديگرانی که حسابهای پنهان دارند و نگاه کاوشگرمردم برای آنان مزاحمت است. روزی که بسيجيان ما خواهند دانست چه کلاه گشادی به سرشان رفته است. روزی که آنان چوب و چماق را دور خواهند انداخت و درکنار مردم خواهند ايستاد و به صف آنان خواهند پيوست.

اين‌ها که گفته آمد، ‌ای خدا، رؤيا نيست. آرزوهای ناشدنی نيست. آرمان‌های بديهی و دم دستی مردمی تحقيرشده وغارت شده است. که به چشم خود درهمين ترکيهٔ مجاور، سالهاست همين‌ها رواج يافته و شوق آفرين می‌بينند وافسوس می‌خورند.‌ای خدا می‌بينی کارما ايرانيان به کجا فروشده؟ که حسرت اين روزهای ترکيه ما رابگدازد؟!

نه، روزی خواهد آمد که ما قدرهم را خواهيم دانست وازاشکهای هم برای عاطفه‌های خراش خورده استمداد خواهيم گرفت. روزی که ما قامت برخواهيم افراشت. روزی که شادخواهيم بود و به روی هم وبه روی زندگی غش غش خنده خواهيم زد. روزی که زندگی خواهيم کرد. روزی که خدا را درکنار خود شانه به شانه خواهيم ديد. روزی که خندهٔ خدا را خواهيم شنيد. روزی که اشک شوق مجال گفتگوازما خواهد ستاند. روزی که زمين به پاهای محکم ما غرور خواهد ورزيد. به اميد آن روزهای نچندان دور. نگران نباشيد: «يه روزخوب مياد…..»

محمد نوری زاد
نوزدهم اسفند ماه سال نود

0 جعبه زیر فرم نظرات برای تبدیل فینگلیش به فارسی است:

ارسال یک نظر

به جای «فینگلیش» نوشتن لطفا متن لاتین خود را در اینجا تبدیل به متن فارسی کنید و سپس آن را در جعبه نظرات قرار دهید و بفرستید. با سپاس.
 
باز طراحی کامل و کلیه‌ی حقوق:خبرنگاران سبز [تبدیل قالب:] Deluxe Templates --- [طراحی اولیه:] Masterplan --- [بهینه و فارسی شده:] مجتبی ستوده