۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

داستان غمبار افضل و نخبگان ایران از زبان صادق زیبا کلام

توی همه جای دنيا يک روالی هست، يک نظم و نسقی هست که افراد خوش‌فکر، بااستعداد و ممتازشان را جذب و جلب می‌کنند. نمی‌گذارند هر روز بروند و پرپر شوند. حتی توی حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکينافاسو هم فکر کنم دانشجويان و فارغ‌التحصيلان ممتازشان را يک خاکی بر سرشان می‌کنند و همين‌جوری رهايشان نمی‌کنند. احساس کردم اگر يک دفعه يک سمينار، سخنرانی و مصاحبه مسئولين درخصوص جذب و جلب استعدادهای درخشان، فرار مغزها، توطئه‌های استکبار جهانی برای جذب متخصصين ايرانی بشنوم، يا الفاظ رکيک می‌دهم يا هرچه را که همه‌ی عمرم خورده‌ام، بر روی پرمدعای خالی‌بندشان شکوفه می‌زنم.
خبرنگاران سبز/ جامعه:

صادق زیباکلام در نوشته‌ی مستندی به سرنوشت تلخ و تاریک نخبگان ایرانی می‌پردازد ولی اینبار نه از راه تحلیل و بررسی دانشی آن بلکه از راه بازگویی داستانی واقعی:‌ داستان افضل یزدان‌پناه این دانشجوی آذربایجانی نخبه که سرانجامی غمبار می‌یابد. داستان افضل ترک‌زبان داستان غریبی تمام نخبگان ایرانی است.
سراسر نوشته در زیر می‌آید.
--------------------------------------------------------------
 آن که غريب زيست و غريب‌تر پَر کشيد
 (داستان واقعی)
صادق زيباکلام

هنوز هر بار که وارد کريدورهای دانشکده‌ی حقوق و علوم سياسی می‌شوم و از پله‌های قديمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نياورده‌اند بالا می‌روم، بی‌اختيار احساس می‌کنم که افضل را دومرتبه می‌بينم. احساس می‌کنم عنقريب افضل با پاهای نيمه‌فلجش در حالی که دو دستی طارمی‌ها را گرفته و دارد به سختی پايين می‌آيد با من سينه‌به‌سينه خواهد شد. نمی‌دانم در چشمان نافذ اين جوان ترک که از روستای کوچکی بين بناب و مراغه می‌آمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوه‌ی مرگش می‌انديشم ترسی جانکاه با آميزه‌ای از نااميدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهی‌مان سراپای وجودم را می‌گيرد.

جزء ورودی‌های سال ۷۲ بود. انصافاً که چه ورودی‌هايی بودند. هر کدام آيتی از هوش و ذکاوت و شاهکاری از استعداد. درخشان‌ترين استعدادهای اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبريز، شاهرود، نيشابور، بابل، بندرانزلی، اصفهان... و بالاتر از همه از روستايی بين مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال ۵۲ متولد شده بود و همانجا هم در يک روز گرفته‌ی تابستان ۷۹، خون گرمش بر روی آسفالت داغ کنار روستايشان ريخته شد.

هميشه‌ی خدا در دانشکده با کت‌وشلوار بود. يک کت‌وشلوار سرمه‌ای که از بس آنها را پوشيده بود، شسته و اطو زده بود، مثل ورق استيل شده بودند. سال ۷۱ ديپلمش را می‌گيرد و همان سال در رشته‌ی پزشکی قبول می‌شود. اما دلش همواره پيشِ علوم انسانی بود. در همان نيمه‌های راه ترم اول، عطای پزشکی را به لقايش بخشيد و سال بعد مجدداً در آزمون شرکت نمود و وارد دانشکده‌ی حقوق و علوم سياسی دانشگاه تهران شد.

با زجر و مشقتی جانکاه راه می‌رفت. بعدها فهميدم که در بچگی فلج اطفال می‌گيرد و به همين خاطر بود که راه رفتن برايش عذاب اليم بود. هميشه در نخستين جلسه‌ی کلاس با يکی، يکی دانشجويانم آشنا می‌شوم. از محل تولد و زندگی‌شان می پرسم. نوبت به افضل که رسيد گفت از نزديکی‌های مراغه می‌آيد. گفتم چه جالب. می‌دونی مراغه يک جايگاه مهم در تاريخ معاصر ايران داشته، گفت نه. گفتم پس تو چی می‌دونی؟ مراغه محل تولد اصلاحات ارضی بود. نام مراغه، يکی دو سال شب و روز در راديو و تلويزيون و مطبوعات بود. نام مراغه يادآور سال‌های ۴۱ و ۴۰، يادآور حسن ارسنجانی، دکتر علی امينی و اصلاحات ارضی است. پرسيد استاد چرا مراغه؟ گفتم اين را تو به عنوان تحقيق پاسخ بده. چون سر کلاس نشسته بود متوجه مشکل پاهايش نشدم. آنچه که توجه‌ام را جلب نمود، گيرايی و برقی از هوش و استعداد بود که در چشمان درشت و زيبايش به چشم می‌خورد. چشمانی جذاب و نافذ که به‌ندرت روی بيننده تأ‌ثير نمی‌گذارد.

عادت دارم که همه‌ی دانشجويانم را به اسم کوچک بشناسم. افضل تنها نامی بود که همان بار نخست به يادم ماند. کمتر به ياد دارم که قبلاً دانشجويی می‌داشتم که نامش افضل بوده باشد.

جلسه‌ی سوم چهارم بود که بعد از کلاس در دفتر نشسته بودم و پيپم را چاق کرده بودم که سروکله‌ی افضل پيدا شد. آنجا بود که برای نخستين بار متوجه فلج بودن و ناراحتی پاهايش شدم. روبرويم نشست و گفت اجازه دارم سؤال کنم؟ با سر جواب مثبت دادم و سؤالش را مطرح کرد. ناراحت شدم از سؤالش. زيرا سؤال خوبی بود و طرح آن به درد کلاس می‌خورد. بهش گفتم خوب بود اين سؤال را سر کلاس مطرح می‌کردی. سرش را پايين انداخت و هيچ نگفت.

آن داستان يک مرتبه‌ی ديگر هم تکرار شد و افضل بعد از اختتام کلاس آمد به دفترم و سؤال کرد. اتفاقاً آن سؤالش هم پرسش خوبی بود. اين‌بار ديگر با لحنی حاکی از خطاب‌وعتاب بهش گفتم که افضل تو چرا سر کلاس صحبت نمی‌کنی و پرسش‌هايت را آنجا مطرح نمی‌کنی؟

مثل لبو سرخ شد. چشمان جذاب و مردانه‌اش را به پايين انداخت. از بخت بد افضل، آن روز، روز زياد جالبی نبود و خلق و خوی من تعريفی نداشت. دلم گرفته بود، خسته بودم و بعد از کلاس دو تا قرص آسپرين قورت داده بودم. افضل را رهايش نکردم. با تحکم و مثل يک آموزگار بداخلاق کلاس اول ابتدايی سرش هوار کشيدم که چرا جواب نميدی؛ چرا سر کلاس حرف نمی‌زنی، نمی‌پرسی و ازت که سؤال می‌کنم به جای پاسخ دادن، موزاييک‌های کف کلاس را می‌شمری؟ حرف بزن. نمی‌دانم چقدر طول کشيد؛ اما افضل بالاخره حرف زد. با صدايی حزن‌انگيز و لرزان و شکسته گفت: «بچه‌ها به لهجه‌ام می‌خندند؛ حتی يکی از اساتيد به مسخره بهم گفت صد رحمت به فارسی حرف زدن پيشه‌وری.»

برخلاف تصور خيلی از آدم‌ها، کلاس‌های حقوق و علوم سياسی دانشگاه تهران خيلی هم يکنواخت، سرد و بی‌روح نيست. اتفاقاً بعضی وقت‌ها چيزهايی توی اين کلاس‌های بزرگ، با سقف‌های بلند و مملو از دوده، سياهی و آشغال اتفاق می‌افتد که اگر نويسنده‌ی توانايی پيدا شود از آنها می‌تواند دست‌مايه‌ی يک نوشته‌ی معرکه را بيرون بکشد. گاهی وقت‌ها اساتيد و دانشجويان، سطح اين قبله‌ی اميد ميليون‌ها جوان پشت کنکوری که صعود بر اين قله‌ی رفيع برايشان غايت و نهايت است را آنقدر پايين می‌آورند که آدم برای يک لحظه فکر می‌کند اين جمع در حقيقت تشکيل شده از کوپن‌فروش‌های ميدان انقلاب که برای نهار يا استراحت آنجا جمع شده‌اند. چه کسی می‌تواند باور کند در جايی که سرشير علوم انسانی مملکت جمع شده به لهجه‌ی يک دانشجوی شهرستانی که فارسی را به زحمت و با لهجه‌ی غليظ ترکی يا کردی صحبت می‌کند، بخندند؟ ولی افضل راست می‌گفت و اين بار اول نبود که من با اين مسئله روبرو شده بودم. هميشه به اين تيپ دانشجويان می‌گفتم که آنها به خودشان می‌خندند، اتفاقاً لهجه‌ی شما خيلی هم شيرين است، اصلاً فارسی اصيل همين لهجه‌ی شماست و از اين قبيل حرف‌های ساده‌لوحانه. اما آن روز، روز بدی بود.

اصلاً حال و حوصله‌ی اين بچه‌بازی‌ها را نداشتم. خيلی بهِم برخورده بود که به افضل خنديده بودند. منتهی بيشتر از همه از دست خودِ افضل عصبانی بودم. گفتم افضل ببين، همه‌ی شما شهرستانی‌ها يک اصل و نسبی لااقل داريد. مثلاً تبريز، کرمان، شيراز يا رشت، دويست ‌سال پيش، پانصد سال پيش هم برای خودش جايی بوده، فرهنگ و تمدنی داشته، ولی ميشه به من بگی تهران دويست سال پيش کجا بوده، چی چی بوده؟ من بهت می‌گم تهران چی بوده، يک ده‌کوره بوده که تا قبل از اينکه آقامحمدخان آن را پايتخت کند، نه در هيچ نقشه‌ای موجود بوده و نه هيچ نامی از آن نزد مورخی، تذکره‌نويسی و يا در سفرنامه‌ای بوده. يک اصفهانی، يک تبريزی و يک شيرازی می‌تواند بگويد من کی هستم، تاريخم چيست، از کجا آمده‌ام و کی بوده‌ام. اما تهرانی‌ها چی؟ اجداد ما تهرانی‌ها احتمالاً يک مشت ماجراجوی فرصت‌طلب بی‌ريشه و بی‌اصل و نسب بودند که وقتی آقامحمدخان، فرمانده‌ی نظامی و پادشاه‌شان تصميم گرفت در روستای کوچکی در دامنه‌ی البرز به نام تهران رحل اقامت بيافکند، آنها هم با او ماندند. آنان که اصل و نسب و جای درست و حسابی داشتند در پايتخت بی‌نام و نشانِ جديد نمانده و به مناطق خود بازگشتند.

اين را يک نفر که پدر و مادرش از جايی به تهران مهاجرت کرده‌اند و خودش در تهران متولد شده به تو نمی‌گويد. اين‌ها را کسی دارد به تو می‌گويد که مادرش مال بازارچه‌ی نايب‌السلطنه، پدرش مال محله‌ی «خانی‌آباد» و خودش وسط «بازارچه‌ی آب منگل» متولد شده. يعنی قديمی‌ترين محلات تهران. ولی واقعيت آن است که ما نه ستارخان داشتيم، نه باقرخان، نه حيدرخان عمواوغلی، نه شيخ محمد خيابانی، نه ثقةالاسلام و نه شهريار. شماها صد سال پيش يونجه خورديد اما مقاومت کرديد و تسليم استبداد محمدعليشاه نشده و مشروطه را مجدداً به همه‌ی ايران بازگردانديد. و باز شماها در بهمن ۱۳۵۶ زمانی که آدم‌ها توی دلشان هم هراس داشتند که از گل بالاتر به رژيم شاه بگويند، قيام کرديد و تبريز را عملاً چندساعتی گرفتيد. کی به کی بايستی بخندد؟ شماها بازار تهران يعنی مرکز ثقل اقتصاد کشور را قبضه کرده‌ايد. هر بازاری که سرش به تنش می‌ارزد ترک است. يک سوپرمارکت، يک خواروبارفروشی، در هيچ کجای تهران پيدا نمی‌شه که مال ترک‌ها نباشه. رستوران‌ها، کافه‌ها، پيتزاپزی‌ها، چلوکبابی‌ها، ساندويچی‌ها و... همه ترک هستند. مصالح‌فروش‌ها، ابزارفروش‌ها، لوازم يدکی‌فروش‌ها، پيچ و مهره‌فروش‌ها يکی پس از ديگری ترک هستند.

آذری‌ها بدون شليک يک گلوله تهران را نه تنها گرفتند، بلکه خوردند. نوش جانتان، چون عُرضه داريد و پشتکار. اما ما تهرانی‌ها چی؟ هيچ چی، برو دم ميدان انقلاب ببين همه‌ی مسافرکش‌ها، کوپن‌فروش‌ها و آسمان‌جل‌ها همه‌ بچه‌های تهرانند. برو راه‌آهن ببين مسافرکش‌ها که برای شوش، بهشت‌زهرا، پل سيمان، ميدان خراسان و انقلاب داد می‌زنند همه لهجه‌های دِبش تهرونی دارند. نه يک کرمانی، نه يک اصفهانی، نه يک ترک و نه يک رشتی ميان‌شان نمی‌بينی. شما ترک‌ها بازار و اقتصاد تهران را قبضه کرده‌ايد، بچه‌های تهران هم خطوط مسافر‌کشی‌های تهران را قبضه کرده‌اند. بلندپروازترين بچه‌های تهران سر از گاوداری و خوک‌دونی در ژاپن درآورده‌اند و آنجا عمله شده‌اند. که تازه مدتی است آنجا هم ديگر راهمان نمی‌دهند. در خلال حرف‌هايم چند تا ديگه از دانشجويان هم آمده بودند و با من کار داشتند. همانجا ايستاده بودند و آنها هم گوش می‌کردند. اتفاقاً يکی دوتا از آنها دختر بودند و بچه تهران. از آن تيپ‌هايی که آدم فکر می‌کند مال ناف واشنگتن، پاريس يا لندن هستند. ديگر به ياد ندارم چه گفتم، فقط می‌دانم ساکت که شدم هيچ‌کدام‌شان نماندند و بدون آنکه حرفی بزنند رفتند. گفتم، آن روز حال و حوصله‌ی درستی نداشتم.

آن حرف‌ها حداقل فايده‌ای که داشت افضل را به من نزديک‌تر کرد. در آن ترم و ترم بعدش که افضل با من درس داشت، اقلاً هفته‌ای يک بار می‌آمد پيشم. پر از سؤال بود. پر از ابهام بود. پر از سرگشتگی بود. يک روز به اتفاق چند نفر ديگر از بچه‌ها در حالی که بحث می‌کرديم از دانشکده آمديم بيرون. تا سر چهارراه فاطمی با من آمدند. آنجا افضل روی لبه‌ی حوضچه‌ی مقابل پارک لاله ديگه نشست. طبق معمول کتش تنش بود و خيس عرق شده بود. گفت استاد به عمرم اين قدر پياده نرفته بودم. دستاشو محکم بر روی پاهايش می‌فشرد. آشکارا درد می‌کشيد. بحث آن روزمان از توی کلاس شروع شد. افضل می‌گفت که استاد شما همه‌ی آنچه را که در دبيرستان به ما‌ آموخته‌ بودند برده‌ايد زير سؤال.

عصاره‌ی‌ آنچه که ما در دبيرستان از تاريخ ايران ياد گرفته بوديم آن بود که هر مشکل و بدبختی که در مملکت ما اتفاق افتاده، خارجی‌ها کرده‌اند. شما درست عکس اين را می‌گوييد و به ما نشان می‌دهيد که هر بدبختی که به سر ما‌ آمده نهايتاً ريشه در عملکرد خود ما ايرانی‌ها داشته و اساساً خارجی‌ها کاره‌ای نبوده‌اند و ما دچار يک جور توهّم و ماليخوليا در مورد خارجی‌ها هستيم. مشکل ديگری که شما برای ما ايجاد کرده‌ايد آن است که خيلی از شخصيت‌هايی را که به ما آموخته بودند، پست، پليد، خائن، وابسته، مزدور و خراب هستند، شما به نوعی تبرئه می‌کنيد و در عوض خيلی از خوب‌ها را با مشکل برايمان مواجه ساخته‌ايد. بالاخره اين وسط ما بايستی به حرف شما گوش کنيم يا به حرف وزارت آموزش و پرورش، صدا و سيما و به حرف تاريخ رسمی؟ بحث‌مان از آنجا شروع شد که گفتم به حرف هيچ‌کداممان، بلکه می‌بايستی به عقل‌تان رجوع کنيد. خودتان فکر کنيد، تجزيه و تحليل کنيد، استدلال‌ها و تحليل‌های مرا بچينيد کنار همديگر و مال ديگران را همين‌طور، ببينيد کدام منطقی‌تر است؛ کدام دارای انسجام و منطق درونی هست؛ و کدام بيشتر به دلتان می‌نشيند. حرف ديگرم به افضل آن بود که دانشگاه اساساً يعنی جايی که برای آدم سؤال طرح می‌کند، پرسش بوجود می‌آورد.

افضل می‌گفت که اشکال کلاس شما در اين است که شما بيش از آنچه که به سؤالات پاسخ دهيد، برای دانشجويانتان سؤال مطرح می‌کنيد. بيش از آنچه که دانشجو را راهنمايی کنيد، دانسته‌های قبلی‌اش را برايش ويران می‌کنيد و مشکل اين است که در خيلی از موارد چيزی هم جای آنها نمی‌گذاريد؛ فقط آنها را برايش بی‌ارزش و بی‌اعتبار می‌کنيد. به افضل گفتم اتفاقاً استاد يعنی همين و دانشگاه هم يعنی همين و استاد يعنی کسی که بتواند در شما سؤال ايجاد کند، کسی که بتواند آموزه‌های قبلی را با شک و ترديد روبرو سازد. استادی که نتواند در شاگردش سؤال ايجاد کند برای لای جرز خوب است. استادی هم که تصور کند پاسخ همه‌ی سؤالات را می‌داند و بحرالعلوم است، آنقدر بی‌سواد و بی‌مايه است که حتی نتوانسته سؤالات را هم به درستی بفهمد. چون خيلی از سؤالات پاسخی ندارند. کار علم و عالم به دنبال پاسخ رفتن است و نه لزوماً به دست آوردن پاسخ. زيرا برخلاف علوم کاربردی، در علوم انسانی، پاسخی برای سؤالات وجود ندارد. آنان که فکر می‌کنند پاسخ‌ها را می‌دانند، در حقيقت سؤالات را به درستی نفهميده‌اند. چه اگر پرسش‌ها را به درستی درک می‌کردند و پی به معانی عميق اين پرسش‌ها می بردند، درمی‌يافتند که پاسخ به اين پرسش‌ها همواره در طول تاريخ دغدغه‌ی علما، حکما، فيلسوفان و صاحبنظران بوده است و تنها چيزی که درخصوص اين پرسش‌ها وجود ندارد، پاسخ‌های شسته و رفته و مشخص است.

افضل هر روز بيشتر در دلم جای می‌گرفت و هر روز بيش از پيش به او علاقمندتر می‌شدم. مدتی خيلی جدی افتاده بود به دنبال اينکه برود به دنبال فلسفه. می‌گفت می‌خواهم بدانم «هستی» چيست؟ چقدر باهاش بحث کردم که به دنبال فلسفه نرود. بهش گفتم بيا و اين يک حرف مارکس را قبول کن که «مهم، شناخت هستی و جهان نيست، بلکه مهم آن است که چگونه آن را تغيير دهيم.» بالاخره راضی‌اش کردم که در همان علوم سياسی باقی بماند. کم‌کم علاقمندش کرده بودم به سير تحولات سياسی در ايران. هر بار که دنبالم لنگ می‌زد و از اين طرف دانشکده به آن طرف می‌آمد، احساس می‌کردم يک «شاگرد» بالاخره برای خودم پيدا کرده‌ام. انصافاً که استعداد داشت. بعد از ليسانس در دانشکده‌ی خودمان فوق ليسانس قبول شد. شروع فوق ليسانسش مصادف با تحولات دوم خرداد شد.

مثل خيلی از دانشجويان ديگر، برای نخستين بار به مسايل ايران علاقمند شده بود. چند بار پرسيد «حالا استاد شما فکر می‌کنيد واقعاً خاتمی بتونه کاری بکنه؟» هميشه از زير پاسخ اين سؤالش شانه خالی می‌کردم. يک روز به طعنه بهم گفت، فرض کنيد منم تلويزيون و دکتر لاريجانی هستم، بهم جواب دهيد. خيلی بهم برخورد. چون يک موی افضل را به صدتا تلويزيون نمی‌دادم. با خنده بهش گفتم «خراب شه اين دانشکده که بعد از ۵ سال تحصيل علوم سياسی هنوز نتوانسته به تو ياد دهد که اونی که قرار است تغيير دهد، اونی که می‌تونه کاری بکنه، خاتمی نيست بلکه تو هستی و نه خاتمی. اون‌هايی که نشسته‌اند که خاتمی برايشان کاری بکند، تا آخر هم نشسته خواهند ماند و به قول برشت «در انتظار گودو» خواهند ماند.

مدتی رفت تو نخ ترجمه. مُصر بود که آثار غربی را ترجمه کند. يکی، دوتا ترجمه کرد که انصافاً خوب بود. برای آدمی که به عمرش هرگز پای به کلاس انگليسی کيش، تافل و «قانون زبان» نگذارده بود، خيلی خوب انگليسی می‌فهميد. بعضی جملات و پاراگراف‌ها را مشکل داشت و از من می‌پرسيد. با آن لهجه‌ی غليظ ترکی‌اش وقتی انگليسی می‌خواند غوغا می‌شد. بالاخره رأيش را زدم و نگذاشتم برود دنبال ترجمه. بهش می‌گفتم افضل، تو اگر می‌رفتی سوربن، آکسفورد، هاروارد و منچستر، يک کسی می‌شدی. من می‌خواهم که تو فکر کنی، از خودت نظر بدهی؛ از خودت انديشه، ايده و فرضيه بدهی. نمی‌خواهم فقط هنرت اين باشد که صرفاً بگويی ديگران چه گفته‌اند. اينکه بتوانی افکار افلاطون، ارسطو، لاک، هابز، ميل، روسو، هابرماس و فوکو را به فارسی ترجمه کنی، خوب است و فی‌الواقع، خيلی هم خوب است. اما اين کارها را خيلی کسان ديگر هم می‌توانند انجام بدهند و انجام داده‌اند. اما کار بهتر و بنيادی‌تر، کاری که ما در اين ۶۰، ۷۰ سال که دانشگاه داشته‌ايم، کمتر عُرضه و توان انجام آن را داشته‌ايم، توليد فکر و انديشه و نقد و نظر و تجزيه و تحليل از جانب خودمان بوده است. اين کاری است که تو و امثال تو رسالت انجام آن را داريد.

سرانجام آن لحظه‌ای که همه‌ی عمرم انتظارش را کشيده بودم، بعدازظهر روز ۲۴ دی ۷۷، نزديک ساعت ۲ اتفاق افتاد. اين فقط من نبودم که شيفته‌ی افضل و آن همه استعداد، هوش، قدرت تحليل و درکش شده بودم. اساتيد ديگر هم به تعبيری او را کشف کرده و شناخته بودند. خيلی دلم می‌خواست که افضل مرا به عنوان استاد راهنمای پايان‌نامه‌اش انتخاب می‌کرد و آن روز بعدازظهر افضل آمده بود که پيرامون پايان‌نامه‌اش با من صحبت کند. درست مثل دختر يا زنی که مدت‌ها در انتظار پيشنهاد ازدواج و خواستگاری مرد مورد نظرش به سر برده باشد، سعی کردم هيجانم را از پيشنهادش مخفی کنم. مِن‌مِن‌کنان گفتم من و تو به اندازه‌ی کافی با هم کار کرده‌ايم و بهتر است برای رساله‌ات با يک استاد ديگر کار کنی. من هم کمکت می‌کنم. حال يا به عنوان استاد مشاور يا همين‌جوری. در پاسخم گفت استاد اجازه هست بنشينم و قبل از آنکه چيزی بگويم نشست. بعد گفت «آقای دکتر زيباکلام اجازه دارم يک چيزی را بگويم»؟

هيچ وقت افضل بهم «دکتر زيباکلام» نگفته بود. اين اولين بار بود. گفتم چی می‌خواهی بگی؟ گفت می‌خواهم پاسخ حرف‌های سال ۷۲‌تان را بدهم؛ که در مورد ترک‌ها، فارس‌ها و بچه‌های تهران صحبت کرديد. منتظر پاسخی نماند و با تُن صدا و حالتی که توی اون پنج سال نديده بودم گفت که شما آن روز خيلی چيزها در مورد بچه‌های تهرون گفتيد، اما يک چيز را از قلم انداختيد؛ يا نخواستيد بگوييد. شما آن روز آنقدر تند رفتيد که به من اجازه نداديد بگويم اون‌ها که به لهجه‌ی من خنديدند اصلاً کجايی بودند. آقای دکتر زيباکلام، برخلاف تصور شما اون‌ها تهرانی نبودند. نه اينکه تهرانی‌ها همه «فرشته» باشند، نه. اما يک چيزی را امروز بعد از پنج سال زندگی در تهران فهميده‌ام که شما در فهرست ويژگی‌های تهرانی‌ها آن روز از قلم انداخته بوديد. شما به معرفت و لوطی‌گری بچه‌های تهرون اصلاً اشاره‌ای نکرديد. ضمناً دسته‌گل‌هايتان برای غير تهرانی‌ها خيلی هم ديگه بزرگ و بی‌قاعده بود. من در اين پنج سال چه در دانشکده، چه در کوی دانشگاه و خوابگاه و چه خيلی جاهای ديگه، با بچه‌های شهرستان‌های مختلف آشنا شدم و سر کردم؛ آقای دکتر زيباکلام، اتفاقاً بچه‌های تهرون زياد هم بد نيستند. اين هم پاسخ پنج سال پيش شما.

بعد رفت سراغ پايان‌نامه‌اش. گفت می‌خواهد راجع به ايران کار کند و می‌خواهد که سوژه‌اش را من انتخاب کنم. البته با شناختی که از او دارم. گفتم راجع به «آزادی» کار کن. گفت اين‌که ايران نيست، اين می‌شود حوزه‌ی انديشه‌ی سياسی و فلسفه. به طعنه بهش گفتم، نه واقعاً مثل اينکه ديگه جدی، جدی خيلی چيزها ياد گرفته‌ای. از ته دل خنديد و گفت استاد چرا وقتی شما مرا مسخره می‌کنيد، من هيچ‌وقت ناراحت نمی‌شوم؟ گفتم برای اينکه استادت هستم و بهت علم آموخته‌ام. گفت اساتيد ديگر هم بهم خيلی مطلب ياد داده‌اند، اما اگر احساس کنم دارند مسخره‌ام می‌کنند قطعاً تحمل نمی‌کنم؛ همچنان که يکی، دو بار نکردم. گفتم شرح شاخ و شانه کشيدن‌هايت را سر کلاس... و... شنيده‌ام؛ از هنرهايت ديگر نمی‌خواهد برايم تعريف کنی.

بعد در حالی که دو مرتبه حالت همان پسربچه‌ای را که سال ۷۲ از روستاهای اطراف مراغه آمده بود و خجالت می‌کشيد حرف بزند که به لهجه‌اش بخندند را به خود گرفته بود، گفت نه استاد دليل اينکه از تمسخرها، طعنه‌ها و حرف‌های شما هرگز آزرده نشدم چيزی ديگری است. آدم طبيعتاً وقتی استادی را می‌بيند که منظماً و هميشه به مستخدم‌های دانشکده سلام می‌کند، آن‌وقت بايد خيلی احمق باشد که از تمسخرهای چنين استادی برنجد. اتفاقاً من قبل از اينکه متوجه درس شما بشوم، متوجه سلام‌کردن‌تان به مستخدم‌های دانشکده شدم. عاشق اين کارتان شدم. از آن تقليد می‌کنم، در دانشکده، در کوی و در هر کجا که مستخدمی را می‌بينم به او سلام می‌کنم. گفتم، ببين باز هم آن‌وقت می‌گويند که دانشگاه دارد جوانان ما را منحرف می‌کند.

پرسيد روی چه چيز آزادی برای رساله‌ام کار کنم. گفتم روی اينکه ما ايرانيان از آزادی چه درک و استنباطی داريم؟ فکر می‌کنيم آزادی يعنی چی؟ و با آن چه کار بايستی کرد؟ گفت ما يعنی دقيقاً کی؟ گفتم نخبگان سياسی، علما، صاحبنظران و رهبران سياسی، نويسندگان و روشنفکران. درک اين‌ها از مقوله‌ی آزادی را در مقاطع مختلف مورد مقايسه قرار بده. ببين مثلاً يک روشنفکر، يک عالم دين، يک آزاديخواه در عصر مشروطه چه درک و تصوری از آزادی داشته و امروز چه تصوری دارد. اولاً آيا ادراکات بخش‌های مختلف نخبگان فکری و سياسی جامعه از آزادی يکسان است يا نه؟ بعد اين‌ها را در مقاطع مختلف مقايسه بکن. اگر تفاوت‌ها زياد باشد، کار بعدی آن می‌شود که چه علل و عواملی باعث می‌شوند تا برداشت يک روشنفکر يا رهبر دينی از برداشت و درک يک روشنفکر يا رهبر دينی ديگر متفاوت باشد. ثانياً اگر معلوم شود که درک ما نسبت به مقوله‌ی آزادی نسبی و به‌مرور زمان در حال تغيير است، اسباب و علل بوجود آمدن اين تغيير کدام هستند. گفت استاد کار جالبی است اما فرضيه نداريم؛ چه کار کنيم؟ اين را که به‌همين صورت اساتيد گروه نمی‌پذيرند چون می‌گويند فرضيه ندارد. گفتم تو برو کار را شروع کن، گروه با من، يک جوری مثل هميشه يک فرضيه‌ی الکی دست‌وپا می‌کنم و به خوردشان می‌دهم.

بعد که افضل رفت، احساس مطبوعی بهم دست داده بود. احساس می‌کردم اينکه دانشجويی مثل افضل مرا به عنوان استاد راهنمايش انتخاب کرده باعث می‌شود خستگی از تنم به در رود. احساس می‌کردم واقعاً کسی هستم برای خودم. احساس می‌کردم بهم يک مدال بزرگ افتخار علمی داده‌اند.
کم‌کم دوره‌ی فوق‌ليسانس افضل داشت تمام می‌شد و من بايستی برايش فکر کار و استخدام می‌کردم. افضل نظر مرا در مورد دکترا در ايران می‌دانست. بارها گفته بودم، دکترا در ايران يک دروغ بزرگ است. هرکس برای ادامه‌ی دکترا در داخل يا خارج ازم می‌پرسيد، بدون درنگ می‌گفتم که اگر می‌خواهی واقعاً درس بخوانی و چيزی ياد بگيری حتماً برو خارج. اما اگر هدفت بيشتر، گرفتن مدرک است تا ياد گرفتن و علم و آگاهی، خوب همين جا بمان و دکترايت را بگير.

مطمئن بودم برايش يک کار تحقيقاتی توی يک بنيادی، نهادی و دستگاهی می‌توانستم جور کنم و همين‌که افضل چند هفته‌ای آنجا کار می‌کرد، خودش را نشان می‌داد، جا می‌افتاد. اين اطمينان زياد از حد من باعث شد که مثل خرگوش در مسابقه‌اش با لاک‌پشت به خواب غفلت فرو روم. باورم نمی‌شد که عُرضه ندارم برای افضل يک کاری پيدا کنم. خيلی گشتم، خيلی زياد. اما افضل نه وابستگی داشت و نه عضو نهاد يا تشکيلاتی بود. وضعيت فلج بودن پاهايش هم مزيد بر علت می‌شد. اگر کسی بهم می‌گفت تو نخواهی توانست برای افضل يک کاری با حقوق ماهی ۵۰، ۶۰ تومان که مخارجش را تأمين کند پيدا کنی، باور نمی‌کردم و حاضر بودم هر قدر که می‌خواهد با او شرط‌بندی کنم که موفق می‌شوم. اما هر روز که می‌گذشت، بيشتر با اين واقعيت تلخ روبرو می‌شدم که شوخی‌شوخی مثل اينکه نمی‌توانم برای افضل يک کاری پيدا کنم.

افضل با هوش و ذکاوتی که داشت متوجه شده بود و خودش به تکاپوی يافتن کار افتاد. چند هفته و بعداً سه، چهار ماه شد که افضل را نديدم. برايم تعجب‌آور بود. هرگز سابقه نداشت که اين مدت همديگر را نبينيم. حتی افضل به مراغه هم که می‌رفت با من تلفنی تماس می‌گرفت. تا اينکه يک روز يکی از همدوره‌ها و دوستان افضل بهم اطلاع داد که افضل در تبريز مشغول به کار شده. او در امتحان مميزی وزارت دارايی قبول شده و حالا هم به عنوان کمک‌مميز در دارايی تبريز مشغول به کار شده است.

وقتی اين را شنيدم بی‌اختيار به ياد «آری چنين بود برادر» شريعتی افتادم. روايت انسان‌ها، موجودات، جوامع، فرهنگ‌ها، تمدن‌هايی که نفرين شده هستند و همواره بايستی بدبخت و درمانده باقی بمانند. من کاری به مسايل سياسی ندارم، اما جامعه‌ای که «افضل» آن برود و کمک‌مميز دارايی تبريز شود، به نحو حزن‌انگيز و احمقانه‌ای اولويت‌هايش را گم کرده است. جامعه‌ای که بهترين، بهترين‌هايش را و نخبه‌ترين استعدادهايش را بعد از آنکه از ميان يک ميليون و چند صد هزار نفر انتخاب می‌کند و او را پنج شش سال تربيت کرده و سپس رهايش می‌کند که برود کمک‌مميز دارايی شود، چه جوری می‌خواهد ژاپن، فرانسه، آلمان و ايتاليا شود؟ آيا هيچ شانسی دارد که حتی ترکيه، مکزيک يا پاکستان شود؟ من مرده شما زنده، با اين اولويت‌ها به پای بنگلادش هم نخواهيم رسيد. فقط دعا کنيم اين نفته باشه، که بفروشيم و بخوريم؛ چون خدائيش خيلی بی‌مايه هستيم، خيلی. فقط ادعا داريم و خالی‌بنديم.

توی همه جای دنيا يک روالی هست، يک نظم و نسقی هست که افراد خوش‌فکر، بااستعداد و ممتازشان را جذب و جلب می‌کنند. نمی‌گذارند هر روز بروند و پرپر شوند. حتی توی حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکينافاسو هم فکر کنم دانشجويان و فارغ‌التحصيلان ممتازشان را يک خاکی بر سرشان می‌کنند و همين‌جوری رهايشان نمی‌کنند. احساس کردم اگر يک دفعه يک سمينار، سخنرانی و مصاحبه مسئولين درخصوص جذب و جلب استعدادهای درخشان، فرار مغزها، توطئه‌های استکبار جهانی برای جذب متخصصين ايرانی بشنوم، يا الفاظ رکيک می‌دهم يا هرچه را که همه‌ی عمرم خورده‌ام، بر روی پرمدعای خالی‌بندشان شکوفه می‌زنم.

فقط يکبار ديگر افضل را ديدم. اواخر فروردين يا اوايل ارديبهشت ۷۹ بود. يک روز صبح که از کلاس می‌آمدم بيرون جلوی در منتظرم بود. دلم می‌خواست بدن لاغر و نحيفش با آن پاهای فلجش را در آغوش می‌گرفتم و او را محکم به خودم می‌فشردم. واقعاً دلم برايش تنگ شده بود. به جای همه‌ی اين‌ها دستش را محکم فشار دادم و برای چند لحظه‌ای دستش را رها نکردم. هيچ نگفت. بعد که آمديم به اطاقم گفت استاد معذرت می‌خواهم، چاره‌ای نداشتم، بايد می‌رفتم. حقيقتش پدرم پيرتر و زارتر از آن هست که باز ازش پول بگيرم. حالا يک مدتی هستم؛ شايد جور بشه برم دانشگاه آزاد مراغه يا بناب يا يکی ديگه از شهرستان‌های اطراف تبريز و به صورت حق‌التدريس درس بدهم. بعد ديگر هيچ چی نگفت. قيافه‌ی من نشان می‌داد که تو دلم چه می‌گذشت. بهش گفتم می‌دونی چيه؛ يک چيز ديگه راجع به بچه‌های تهران است که باز از قلم انداختيم. خيلی بی‌عرضه هستند؛ يا حداقل من هستم.

فکر نمی‌کردی نتوانم دست و بالت را در يک جايی بند کنم؛ حقيقتش خودم هم فکر نمی‌کردم آنقدر بی‌عُرضه و بی‌دست‌وپا باشم. بعد يک مرتبه افضل غريد گفت استاد جلوی من راجع‌به خودتان اين‌جوری حرف نزنيد. من برمی‌گردم. من شاگرد شما هستم، شاگرد شما می‌مانم و روزی که شما نيستيد، من دنبال کارهايتان را می‌گيرم، اينکه آخر دنيا نيست. گفتم نه اتفاقاً آخر دنيا است. آخرهای دنيا هميشه همين‌جوری شروع ميشن؛ يک نفر را بزرگ می‌کنی، بعد فارغ‌التحصيل می‌شود؛ بعد می‌رود دارايی تبريز؛ بعد ازدواج می‌کند؛ بعد با آن حقوق که نمی‌تواند در تهران زندگی کند؛ بعد بچه‌دار می‌شود؛ بعد ديگر حتی آنجا هم نمی‌تواند برايت کار کند چون بايستی شبانه‌روز بدود که زن و بچه‌اش را تأمين کند و بعد هم علی می‌ماند و حوضش. نه افضل، هميشه همين‌جوری بوده. حالا می‌توانی بفهمی «ما چگونه ما شديم» و ژاپن چگونه شد ژاپن.

بعد ديگه افضل را نديدم. چند بار تلفنی تماس گرفت. گفت رساله‌ام آماده است برای دفاع، اما دانشکده مجوز دفاع نمی‌دهد چون در مهلت مقرر نتوانسته‌ام آن را آماده کنم. گفت بايستی بيايم تهران و فرم تمديد مهلت پايان‌نامه را بگيرم و علت تأخير را بنويسم و شما موافقت کنيد و برود در شورای گروه. گفتم نيازی به آمدنت نيست، من خودم انجام می‌دهم. فرم را گرفتم و در قسمتی که پيرامون علت تأخير در انجام رساله خواسته شده بود نوشتم: چون برای استاد راهنمای رساله مشکلات و گرفتاری‌های زيادی بوجود آمده بود، لذا دانشجو نمی‌توانسته از نظرات وی استفاده نموده و نتيجتاً کار عقب می‌افتاد.

روزی که تقاضای تمديد افضل در گروه مطرح شد، دکتر احمدی مدير گروه‌مان با لهجه‌ی شيرين مشهديش گفت «دکتر زيباکلام اين خط شماست که؛ اين را دانشجو خودش بايستی پر کند و او بايستی توضيح دهد که چرا تأخير کرده، دانشجو بايستی بنويسد که برايش مشکلات پيش آمده و شما آن را تصديق کنيد و گروه هم می‌پذيرد. اينجا به جای اينکه دانشجو بنويسد برايش مشکل پيش آمده، شما نوشته‌ايد برای خودتان مشکل پيش آمده، يعنی چه؟» رئيس ما، دکتر احمدی، مدير دقيقی است، اما نمی‌دانم آن روز توی چشم‌های من چی ديد که کوتاه آمد و زير لب گفت خيلی خوب تصويب شد.
چند روز بعد افضل تماس گرفت. پرسيد استاد چی شد، گروه قبول کرد مهلت انجام رساله تمديد شود؟ گفتم آره؛ با خوشحالی پرسيد، استاد ببخشيد، حتماً کليشه‌ی هميشگی دانشجويان را نوشتيد که چون منابع اين تحقيق کم بود دانشجو نياز به فرصت بيشتری برای انجام تحقيق داشته است؟ گفتم نه. با تعجب پرسيد که استاد سرکار رفتنم را که ننوشتيد؟ گفتم نه.

با نگرانی پرسيد، استاد چی نوشتيد؟ گفتم افضل چه فرقی می‌کنه؟ نظام دانشگاهی که آنقدر ورشکسته و بدبخت است که نمی‌پرسد خود اين آدم چه شده و چه بلايی سرش آمده، اما متّه به خشخاش می‌گذارد که چرا دوماه يا چهارماه ديرتر می‌خواهد دفاع کند، آيا اهميتی دارد که آدم در پاسخش چه بگويد و چه بنويسد؟ اما چون خيلی علاقمندی بهت می‌گويم چه نوشتم. نوشتم برای استاد راهنما مشکل و بدبختی پيش آمده بود. گفت استاد، جانِ من راست می‌گوييد؟ گفتم آره. گفت نوشتيد چه مشکلی برايتان پيش آمده بود؟ گفتم تو بايد حالا همه چيز را بدانی؟ گفت استاد تو را خدا بگوييد دلم يک ذره شد. گفتم آخه خصوصی هست؛ گفت نه استاد، بگوييد. گفتم نوشتم رفته بودم برای زايمان.

افضل قرار بود تيرماه ۷۹ بيايد برای دفاع. مجوز دفاعش از معاونت آموزشی دانشگاه آمده بود و از اساتيد مشاور و مدعوين هم من برای دفاع وقت گرفته بودم؛ اما جلسه‌ی دفاع هرگز برگزار نشد. يک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل می‌آيد به روستای رُش بزرگ که محل زندگی‌اش بود؛ روستايی ميان مراغه و بناب. فکر کنم می‌آيد که از پدرومادرش خداحافظی کند برای حرکت به تهران. حدود ساعت ۳۰/۱ بعدازظهر سر جاده‌ی روستايشان از اتوبوس پياده می‌شود. درحالی‌که عرض جاده را با پاهای فلجش، مثل هميشه آهسته عبور می‌کرده، اتومبيلی با سرعت به او نزديک می‌شود. افضل که نمی‌توانسته بدود يا حتی تند برود، درست وسط جاده قرار داشته که اتومبيل به او برخورد می‌کند. به احتمال زياد، افضل مرگش را جلوی چشمانش برای چند ثانيه می‌بيند. اما نمی‌توانسته بدود. اتوبوس رفته بوده و کسی هم به جز افضل از اتوبوس پياده نمی‌شود. بنابراين، صحنه‌ی تصادف را هيچ‌کس نمی‌بيند. پيکر ضعيف و لاغر افضل به هوا پرتاب می‌شود و سپس کف اسفالت داغ جاده ميان مراغه و بناب ولو می‌شود. صاحب اتومبيل که آدم باوجدانی بود! با همان سرعت به حرکت خودش ادامه می‌دهد.

نخستين کسانی که افضل را می‌بينند، بعدها می‌گويند که حرف می‌زده، اما به‌شدت دچار خونريزی بوده. هيچ‌کس جرأت نمی‌کند به وی دست بزند. حدود يکی دو ساعتی همان‌طور بوده تا سرانجام او را به بيمارستان می‌رسانند اما ظاهراً همان‌جا فوت می‌کند.

دانشکده در تيرماه تعطيل بود و من هم به ندرت می‌آمدم. ظاهراً يکی دوتا از دوستان افضل پارچه‌ی سياهی را جلوی در دانشکده نصب می‌کنند و من بی‌خبر می‌مانم. حدود سه، چهار هفته بعد من به دانشکده آمدم و هيچ خبری و علامتی از مرگ افضل نبود. سر پله‌های اصلی دانشکده خانم برزنده، مسئول بخش تحصيلات تکميلی دانشکده را ديدم و از وی پرسيدم خانم برزنده پس دفاع افضل يزدان‌پناه چی شد؟ گفتيد که مجوز دفاعش هم که آمده. گفت: آقای دکتر اون که بنده‌ی خدا مُردِش، می‌گن تو راه آمدن به تهران رفته زير ماشين.

بعضی وقت‌ها من از بی‌غيرتی و پوست‌کلفتی خودم خجالت می‌کشم. آن لحظه که خانم برزنده اين‌ها را گفت، يکی از آن لحظات است. هيچی نگفتم، آنقدر خونسرد بودم که خانم برزنده فکر کرد من کل ماجرا را می‌دانم. بچه که بوديم توی کوچه فوتبال بازی می‌کرديم. بعضی وقت‌ها لگد می‌خورد به ساق پاهايمان و از فرط شور بازی، آن‌موقع اصلاً درد حالی‌مان نمی‌شد. اما شب که می‌خواستيم بخوابيم تازه زق‌زق و درد شروع می‌شد. مرگ افضل هم برايم اين‌جور شد. حتی از خانم برزنده حال فرزند و مادرش را هم پرسيدم. فقط احساس کردم که بايستی برم آنجا. بايستی برم سر خاکش. به تدريج بيشتر فهميدم چه شده. به يکی دو تا از دانشجويانم که همدوره‌ی افضل بودند سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را چند روز قبلش به من بگويند و آدرس رُش بزرگ را هم گرفتم. روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کرديم و درست ساعت ۳۰/۱ بود که رسيديم به حسينيه‌ی بزرگی که وسط روستای افضل بود. پدرش وقتی مرا ديد با اشک و ناله به ترکی گفت افضل جان برای ما بلند نمی‌شوی لااقل برای استادت بلند شو،‌ آن استادت که هميشه از او حرف می‌زدی. از تهران آمده، پسرم پاشو نگاهش کن.

بعد از مراسم به اتفاق بستگان افضل به منزلش رفتيم، به اتاقش و جايی که افضل شب‌ها و روزهای زيادی را در آنجا سپری کرده بود. بستگانش به‌زحمت فارسی حرف می‌زدند و پدرش آشکارا تاب برداشته بود. کم‌کم نزديک عصر می‌شد. قبل از بازگشت بر سر مزارش رفتم. قبرستان رُش بزرگ بر روی يک تپه‌ی بلندی قرار گرفته که چشم‌انداز جالبی به اطراف دارد. قبر افضل بالای تپه است، جايی که رُش بزرگ را می‌شود قشنگ ديد. حتی آدم بيشتر که دقت کند در آن دوردست‌ها می‌تواند، حسن ارسنجانی، علی امينی، مراغه و اصلاحات ارضی را هم ببيند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعاری را که خود افضل سروده بود نوشته‌اند. اشعاری نغز و دلنشين. برادرانش گفتند: که خيلی شعر می‌گفته و نوشتنی هم زياد داشته. دلم می‌خواست من هم يک جمله روی سنگ مزارش اضافه می‌کردم: اين‌جا محل به زير خاک رفتن اميد و آرزوهای يک استاد است که چند صباحی فکر می‌کرد گمشده‌اش و شاگردش را پيدا کرده است.

از افضل فقط برايم مشتی خاطرات تلخ و شيرين و کوله‌بار دردناکی از حسرت و نااميدی برجای مانده است. روی قفسه‌ی کتابخانه‌‌ی دفترم در دانشکده يک رساله‌ی جلد قرمز قرار گرفته که بر روی آن نوشته شده «پايان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد افضل يزدان پناه»، عنوان: «انديشه‌ی آزادی در گفتمان نخبگان سياسی و رهبران دينی ايران معاصر» به راهنمايی دکتر صادق زيباکلام، دانشکده‌ی حقوق و علوم سياسی دانشگاه تهران، تيرماه ۱۳۷۹.

برگرفته از:
زيباکلام، صادق؛ گفتن يا نگفتن (مجموعه گفتگوهای سياسی از صادق زيباکلام)؛ چاپ نخست؛ تهران: روزنه، ۱۳۷۹.

0 جعبه زیر فرم نظرات برای تبدیل فینگلیش به فارسی است:

ارسال یک نظر

به جای «فینگلیش» نوشتن لطفا متن لاتین خود را در اینجا تبدیل به متن فارسی کنید و سپس آن را در جعبه نظرات قرار دهید و بفرستید. با سپاس.
 
باز طراحی کامل و کلیه‌ی حقوق:خبرنگاران سبز [تبدیل قالب:] Deluxe Templates --- [طراحی اولیه:] Masterplan --- [بهینه و فارسی شده:] مجتبی ستوده